سطرهایی از کتاب پله پله تا ملاقات خداکودکی مولانا ومکاشفه اوپنج ساله بود که صورتهای روحانی و اشکال غیبی در پیش نظرش پدیدار میشد. تخیلی پربار که بعدها از او یک شاعر واقعی ساخت به او فرصت میداد تا در ورای این نام، با چشم خود، با همان چشم نافذ و پر تلألؤ و عمیقی که تا پایان عمرش هیچکس نمیتوانست تاب نگاه او را بیاورد، حضور نامرئی و پر هیبت یک نور مقاومتناپذیر را حس کند و صدای بال ملایک و ارواح را در تمام خانه بشنود، و با بال خیال تا اعماق کبود آسمانها، به دنبال آنها عروج نماید.بالاخره یک روز هم در همان سالهای کودکی، تجربۀ پرواز به آن سوی ابرها، که در گمان وی قلمرو غیب به آنجا اتصال داشت، برایش حاصل گشت. تجربهای که شوق آن، سالها در خواب و بیداری، در تندرستی و بیماری در جانش چنگ میزد و او را در دوسوی پردهای که حس و غیب را از هم جدا میساخت و بین غایب و حاضر در نوسان میداشت، برایش حاصل آمد.نیمروز یک آدینۀ آرام و بیتشویش بود و در خانۀ بهاء ولد، کودکان همسایه برای بازی نزد این پسر بچۀ شش سالۀ بیبی علوی آمده بودند. جلوۀ لالههایی که بر بالای دیوار باغچه رسته بود، حرکت ابرهایی که آرام از بالای بام میگذشتند، و نغمۀ مرغان شاد و بیخیال که از طرۀ بام بالهای خود را به اوج هوا میکشاندند کودکان را با خداوندگار خردسال به بالای بام کشانیده بود. از آنجا گنبدهای مساجد، منارههای کلیسا و سواد تاکستانهای اطراف در آفتاب نیمروز جلوهای دلانگیز داشت.بانگ «الله» از صدای مؤذن به گوش میرسید و با نسیم عطرآگین باغهای اطراف به هوا عروج میکرد. نفس روحانیان که جلالالدین شش ساله آنها را به چشم میدید، دنیا را از نفحهای الهی پر کرده بود. صدای هیجان زدۀ یک کودک همسایه که با سماجت شیطن, ...ادامه مطلب