پله پله تا ملاقات خدا

ساخت وبلاگ

10 عکس ideas | persian quotes, farsi quotes, text pictures

پیام رسان گپ: Channel <a href='/'/last-search/?q=پله'>پله</a>'>پله</a> پله تا <a href='/last-search/?q=ملاقات'>ملاقات</a> <a href='/last-search/?q=خدا'>خدا</a>

پله پله

پله پله تا ملاقات خدا - خبرآنلاین

دانلود و خرید کتاب پله پله تا ملاقات خدا؛ عجب و تکبر (جلد سیزدهم) | موسسه فرهنگی هنری سبل‌الاسلام | طاقچه

سطرهایی از کتاب پله پله تا ملاقات خدا

سطرهایی از کتاب پله پله تا ملاقات خدا

کودکی مولانا ومکاشفه او

پنج ساله بود که صورت‌های روحانی و اشکال غیبی در پیش نظرش پدیدار می‌شد. تخیلی پربار که بعدها از او یک شاعر واقعی ساخت به او فرصت می‌داد تا در ورای این نام، با چشم خود، با همان چشم نافذ و پر تلألؤ و عمیقی که تا پایان عمرش هیچ‌کس نمی‌توانست تاب نگاه او را بیاورد، حضور نامرئی و پر هیبت یک نور مقاومت‌ناپذیر را حس کند و صدای بال ملایک و ارواح را در تمام خانه بشنود، و با بال خیال تا اعماق کبود آسمان‌ها، به دنبال آن‌ها عروج نماید.

بالاخره یک روز هم در همان سال‌های کودکی، تجربۀ پرواز به آن سوی ابرها، که در گمان وی قلمرو غیب به آنجا اتصال داشت، برایش حاصل گشت. تجربه‌ای که شوق آن، سال‌ها در خواب و بیداری، در تندرستی و بیماری در جانش چنگ می‌زد و او را در دوسوی پرده‌ای که حس و غیب را از هم جدا می‌ساخت و بین غایب و حاضر در نوسان می‌داشت، برایش حاصل آمد.

نیمروز یک آدینۀ آرام و بی‌تشویش بود و در خانۀ بهاء ولد، کودکان همسایه برای بازی نزد این پسر بچۀ شش سالۀ بی‌بی‌ علوی آمده بودند. جلوۀ لاله‌هایی که بر بالای دیوار باغچه رسته بود، حرکت ابرهایی که آرام از بالای بام می‌گذشتند، و نغمۀ مرغان شاد و بی‌خیال که از طرۀ بام بال‌های خود را به اوج هوا می‌کشاندند کودکان را با خداوندگار خردسال به بالای بام کشانیده بود. از آنجا گنبدهای مساجد، مناره‌های کلیسا و سواد تاکستان‌های اطراف در آفتاب نیمروز جلوه‌ای دل‌انگیز داشت.

بانگ «الله» از صدای مؤذن به گوش می‌رسید و با نسیم عطرآگین باغ‌های اطراف به هوا عروج می‌کرد. نفس روحانیان که جلال‌الدین شش ساله آن‌ها را به چشم می‌دید، دنیا را از نفحه‌ای الهی پر کرده بود. صدای هیجان زدۀ یک کودک همسایه که با سماجت شیطنت‌آمیزی اصرار می‌کرد از بام خانۀ ولد به بام خانۀ همسایه خیز بردارند در کودکان دیگر هیچ شوق و علاقه‌ای برنینگیخت. اما خداوندگار، که این پیشنهاد را یک بازیچۀ آسان و بی‌اهمیت تلقی می‌کرد، بناگاه و در یک لمحۀ کوتاه از بین همبازی‌های خویش ناپدید شد.

آیا به باهم همسایه پرید یا در نسیم نیمروز پیچید و با او به آن سوی ابرها پرید؟ شیطان‌های معصوم و کوچک که از صبح آدینه در صحن و بام خانه با او مشغول بازی و جست و خیز بودند از ترس و حیرت بر جا خشک شده بودند.

وقتی خداوندگار را با رنگ پریده، با چشم‌های خیره و حیرت‌زده، و با حالی بیخودگونه و پریشان در میان خویش بازیافتند با ناباوری چشم‌های خود را مالیدند. بعضی از آن‌ها به خاطر آوردند که جلال الدین در جواب پیشنهاد یک کودک همسایه، که گفته بود بیایید از این بام به آن بام بپریم، با زبانی که آهنگ بیان سالخوردگان را داشت گفته بود:

این نوع حرکت از گربه و سگ نیز برمی‌آید. حیف نباشد که انسان بدین‌ها مشغول باشد اگر در جان شما قوّت روحانی هست بیایید تا سوی آسمان‌ها بپریم. با آنکه در دنبال این سخن ناگهان ناپدید شده بود هیچ‌کس پرواز او را ندیده بود. اما که می‌توانست دعوی او را، که در این گیرودار حیرت و شگفتی کودکان می‌گفت: «جماعتی سبزقبایان مرا از میان شما برگرفتند و به گرد افلاک گردانیدند» انکار کند؟ شاید بعضی ناباوران، که در کوی و خانه شنیده بودند کودک بهاءولد در آن خردسالی گه‌گاه هفته‌ای چند روز روزه می‌گیرد و شب‌ها را غالباً در نماز و گریه و شب‌زنده‌داری می‌گذراند، آن رنگ پریده و حال پریشان او را، در لحظه‌ای چند که از بازی کنار کشیده بود، به حساب همان ریاضت‌های بی‌هنگام او گذاشتند. اما از زبان هیچ‌کس تردید و انکاری در باب این دعوی نقل نشد.

ماجرای حال از قول کودکان که بعدها با خداوندگار بزرگ شدند و بعضی از آن‌ها با او دوست ماندند نقل نشد. از قول بهاءولد و به قولی از خط او نقل شد و لاجرم کسانی که در هرچه از قول واعظ بزرگ بلخ نقل می‌شد به دیدۀ اعتماد می‌نگریستند، در سال‌های بعد مطمئن بودند که خداوندگار، در همان سال‌های طفلی هم غرق در انواع مکاشفات غیبی و مشاهدات نورانی بود.

سال‌ها بعد باز در افواه مریدان بهاء ولد این دعوی هم نقل می‌شد که کودک وی در سن پنج سالگی با «غیبیان» ارتباط داشت، فرشته‌هایی که بر انبیاء و صالحان نازل شده بودند بر وی نیز ظاهر می‌شدند و «این نوع حالات و سکر» روحانی بر وی نیز به تواتر واقع می‌شد حتی در هفت سالگی که بر وفق عادت یا از تأثیر محیط خانه، نماز می‌خواند و می‌گریست یک بار حالی بر وی دست داد که آن را تجلی «الله» پنداشت. صدای غیبی در گوش او طنین انداخت و وی را از آن احوال منع کرد، و خاطرنشانش ساخت که وی اهل مشاهده است، به مجاهده حاجت ندارد و نباید در این‌گونه ریاضت‌ها که قسمتی از اوقات پدرش بهاء ولد در آن مستغرق بود به افراط گراید.

خلاصه ای از کتاب پله پله تا ملاقات خدا " شرح حال مولانا از عبدالحسین زرین کوب"

زندگی مولانا

,

اندیشه مولانا

,

سلوک مولانا

,

سرگذشتنامه مولوی

,

دکتر زرین کوب

مولانا نام اصلی‌اش جلال‌الدین محمد بود و پدرش بهاء‌ولد (خطیب، واعظ و مدرس پرآوازه‌ی بلخ) از روی دوستی و بزرگی او را خداوندگار می‌خواند.

مادر مولانا، مؤمنه خاتون از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود که در خانه‌ او را بی‌بی علوی صدا می‌کردند، بهاءولد از زن دیگرش (دختر قاضی شرف) پسر بزرگتری به نام حسین داشت اما او به جلال‌الدین علاقه‌ی ویژه‌ای داشت.

حتی مادر بهاء ولد (بانو مهینه) که در خانه او را (مامی) صدا می‌کردند با این‌که زنی تندخوی، بدزبان و ناسازگار بود، باوجود نفرت و کینه‌ای که نسبت به مادر جلال‌الدین داشت، با این کودک به‌مهربانی رفتار می‌کرد. 

بهاءولد پدر مولانا، نام اصلی‌اش بهاءالدین محمد‌بن‌حسین بود. این خطیب روحانی روحیات عارفانه‌ای داشت و در خانه دائم به ذکر الهی مشغول بود. او آزار علمای شهر که رقیب او بودند، ستیزه جویی حاکم و قاضی و همسایگان را، با یاد خدا تسلی می داد. بهاولد از نظر معیشت در زحمت نبود و خانه‌ی اجدادی و مال و مکنت مناسبی داشت.

روحیه‌ی عرفانی پدر، در جلال‌الدین هم تأثیر گذاشت و از پنج سالگی صورت‌های روحانی و اشکال غیبی در پیش چشمش پدیدار می‌شد. این تفکرات شاید نشانه‌ای هم از تخیل پربار کودکی بود که استعداد شاعری داشت. روایتی وجود دارد که در  پنج سالگی لحظه‌ای از بین همبازی‌هایش ناپدید شد و وقتی با رنگ‌پریده و چشم خیره و حیرت‌زده بازگشت گفت: «جماعتی سبزقبایان مرا از بین شما برگرفتند و گرد افلاک گردانیدند.» 

جلال‌الدین از خردسالی اهل روزه و نماز و شب‌زنده‌داری بود. مربی او سید برهان ترمذی (یکی از شاگردان پدرش) نیز اهل عرفان و مکاشفه بود. 

جلال‌الدین در 6 ربیع‌الاول 604 هجری قمری (برابر با یکشنبه 15 مهر 586 هجری شمسی و 7 اکتبر 1207 میلادی) به‌دنیا آمده بود. نسبش از پدر به ابوبکر (خلیفه اول) و از مادر به اهل‌بیت پیامبر می‌رسید.

بهاء‌ولد برای وعظ و خطابه به شهرهای خراسان بزرگ و مناطق همسایه سفر می‌کرد و در سخنرانی‌هایش با بی‌پروایی به واعظان بی‌عمل، قاضیان ستمگر و غاصبان حقوق مردم طعنه می‌زد و انتقاد می‌کرد. او با این‌که ستایشگران پرشوری داشت، خشم دیگر روحانیون و حاکمان جامعه را هم برانگیخت. بهاءولد در بین مریدانش به سلطان‌العلما معروف بود و در سفرهایش گاهی خانواده‌اش مخصوصاً جلال‌الدین را با خود می‌برد.

در آن مدت که جلال‌الدین هفت ساله شد (604-611 ه.ق) خراسان و ماورالنهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشابور تحت سلطه‌ی سلطان محمد خوارزم‌شاه بود. او حتی یک حمله‌ی ناموفق برای تسخیر بغداد و تهدید خلیفه‌ی عباسی انجام داده بود.

سلطان‌محمد تحت تأثیر مادرش ترکان‌خاتون (که زنی مخوف و بی‌رحم بود)، به ترکان قنقلی که خویشاندان مادرش بودند آزادی عمل زیادی داده بود. آنها هر که اندک مخالفتی می‌کرد را می‌کشتند و دست ظلم و تعدی به جان و مال مردم دراز می‌کردند. بحث اختلافات مذهبی فرقه‌های مختلف فقهی، کلامی، صوفیان و ... نیز در کشور بسیار گسترده بود.

بهاءولد به علت اعتقاد دینی‌اش بر نهی از ‌منکر و امر به‌معروف اصرار داشت. بنابراین هرگاه لازم می‌دید بر روی منبر از حکام سلطان و فقیهان و قاضیان انتقاد می‌کرد و طعنه‌ها می‌زد. اگرچه گفتار او (که گاهی سلطان را هم ملامت می‌کرد) باعث ناخرسندی حکومتیان بود؛ اما به‌خاطر کثرت طرفدارانش (که به او لقب سلطان‌العلما داده بودند) جرئت سوءقصد به او را نداشتند.

وقتی جلال‌الدین 13 ساله بود (617 ه.ق)  پدرش بهاءولد (که هفتاد و دو ساله بود) از قلمرو خوارزمشاه مهاجرت کرد. در این زمان ایران محیط پرآشوبی بود. ظلم‌های سلطان محمد خوارزمشاه، زمزمه‌ی حمله‌ی مغولان، بی‌نظمی مملکت که در هر گوشه‌ای عده‌ای به قتل و غارت عده‌ای دیگر مشغول بودند، اختلافات مذهبی و فرقه‌ای و مخالفت‌های حکومتیان با موعظه‌های انتقادی او و ...، باعث شد که سلطان العلما (پدر مولانا) ظاهرا فقط به قصد حج از خراسان (شهر بلخ) به سوی حجاز حرکت کند. در این سفر غیر از خانواده‌ی بهاءولد، عده‌ای از مریدان و شاگردانش همسفر او بودند. 

وقتی قافله‌ی بهاءولد به نیشابور رسید خبر حمله‌ی مغول به شهر بلخ و کشتار و غارت و ویرانی آنجا، مولانا و خانواده‌اش را متأثر کرد و باعث شد در نیشابور توقف زیادی نکنند.

در نیشابور بهاءولد و فرزندش با فریدالدین عطار شاعر و عارف نیشابوری دیدار کردند. عطار گفت در چهره‌ی جلال‌الدین نوری الهی می‌بیند و نسخه‌ای از مثنوی الهی‌نامه خود را به او هدیه داد.

کاروان سیصد نفره‌ی بهاءولد و خانواده و یارانش ، از ری و همدان به سوی بغداد رفتند. فراریان از حمله‌ی مغول هم با فاصله‌ی اندکی به دنبال آن‌ها بودند.

بغداد که مرکز خلافت عباسیان بود به نظر می‌رسید دژ مستحکمی باشد که دست تجاوزگران به آن نمی‌رسد. اما جمعیت بزرگ مهاجرانی که از ترس حمله‌ی مغول به این شهر آمده بودند باعث کمبود مسکن و ارزاق عمومی در شهر شده بود. ولی برای بهاءولد و خانواده‌اش مشکلی نبود چون شیخ‌الشیوخ بغداد شهاب‌الدین عمر سهروردی به استقبال‌شان آمد و آنها در یکی از مدارس دینی بغداد ساکن شدند.

سهروردی از بهاءولد خواست که در بغداد برای مسافران، مقیمان، حاجیان و صوفیان مجالس وعظ برقرار کنند. روایاتی وجود دارد که حتی خلیفه هم با این‌که زبان فارسی نمی‌دانست در این مجالس شرکت می‌کرد (شاید برای جلب علاقه فارسی‌زبانان تا باخوارزمشاهیان بر ضد او متحد نشوند).

مجالس وعظ بهاءولد آنقدر مورد توجه قرار گرفت که سهروردی او را به مسافرت به بلاد شام و روم (ترکیه‌ی کنونی) که پادشاهی سلجوقی و فارسی‌زبان داشت ترغیب کرد. از سال 618 تا 622 به مدت 4 سال بهاءولد در شهرهای زیادی به وعظ و سخنرانی مشغول بود. در این سال‌ها مراسم حج را هم انجام داد.

در این ایام که مولانا به سن 18 سالگی رسیده بود با توجه به استعداد و هوش سرشارش، مطالب علمی که از پدرش آموخته بود، و همچنین توانائی‌هایی که در سخنوری به طور ارثی داشت، به اصرار مریدان پدرش، مجالس وعظ و خطابه برای او در شهرهای مختلف برپاشد.

مجالس سخنرانی جلال‌الدین مورد قبول عام قرار گرفت. این همنشینی با عوام، و سعی در بدست آوردن شهرت و قبول در نزد مردم، کم‌کم او را از عالم عرفانی دوران کودکی‌اش دور می‌کرد.

سال 622 ه.ق سال غم و شادی برای مولانا بود. در این سال او به سوگ مادرش مؤمنه‌خاتون نشست و مدتی بعد با گوهرخاتون دختر خواجه شرف‌الدین سمرقندی ازدواج کرد. این دو واقعه در شهر لارنده (شهر قارامان کنونی در ترکیه) رخ داد و باعث شد مدت توقف خانواده‌ی بهاءولد در این شهر طولانی‌تر از معمول شود (قبر مادر مولانا در این شهر است). گوهرخاتون همسر جلال‌الدین در این شهر با فاصله‌ی کمی دو پسر برایش به دنیا آورد.

قونیه پایتخت سلجوقیان روم بود؛ که در آن زمان، مانند بلخ و نیشابور و مرو و هرات یک کانون بزرگ دانش و فرهنگ عصر خود بود و زبان فارسی در آنجا رواج کامل داشت. سلطان سلجوقی آوازه‌ی شهرت این سلطان العلمای بلخی را شنیده بود و به اصرار او را به قونیه دعوت کرد. در سال 626 ه.ق بهاءولد به این دعوت پاسخ داد. سلطان و مردم شهر از او و خانواده‌اش استقبال بی‌نظیری کردند. تا مسافت زیادی بیرون شهر به استقبال او رفتند و پادشاه بر دست این واعظ پیر بوسه‌ای مریدانه زد. حتی بعدها به افتخار او مدرسه‌ای ساختند که به نام مدرسه‌ی مبارکه‌ی خداوندگار محل تدریس مولانا شد.

 

در آن زمان در قونیه زبان فارسی، زبان دربار، علما و شعرا و صوفیان، زبان مکاتبات دیوانی (به جز با دربار خلیفه و حاکمان مصر و شام) بود و همه به جز برخی بومیان بی‌سواد، با این زبان آشنایی داشتند. ضمن اینکه مهاجران فارسی زبان زیادی در شهر ساکن بودند. 

قونیه در آن زمان شهری چند فرهنگی بود به جز فارسی زبانان که از شرق آمده بودند و افراد بومی، مسحیان، یونانیان، یهودیان و فرقه‌های مختلف مذهبی، صوفیان، اهل قنوت و ... در این شهر ساکن بودند.

از همان ورود به قونیه (626 ه.ق) مولانای 22 ساله همیشه همراه پدر بود و اکثراً به جای پدر که پیری او را ناتوان کرده بود سخن می‌گفت. تا اینکه در سال 628 ه.ق بهاءولد در سن 83 سالگی در گذشت. با این‌که فقط دو سال از ورود آنان به قونیه گذشته بود اما در تشییع جنازه‌اش تمام شهر شرکت کردند و مدفنش زیارتگاه مشتاقان و دوستانش شد. بعد از درگذشت بهاءولد، جلال‌الدین 24 ساله سرپرست خانواده‌ی پدرش شد و ارشاد و تربیت مریدان را هم برعهده گرفت.

سلطان خوارزمشاهی که بهاءولد را آزرده بود در اثر ستم‌ها و عیاشی‌های خود نتوانست در مقابل مغولان مقاومت کند و پس از فرار در جزیره‌ای در دریای خزر به بدبختی از دنیا رفت. پسرش جلال‌الدین هم با وجود دلاوری‌های بسیار به‌خاطر همان مشکلات پدرش (عیاشی و مستی و ظلم به مردم) همه جا شکست خورد و حتی علاءالدین کیقباد (حاکم روم به پایتختی قونیه) او را به سختی شکست داد (هنگام 23 سالگی مولانا). در عوض بهاءولد و پسرش جلال‌الدین هر جا که رفتند عزت و افتخار دیدند و بدون سپاه و لشکر سرزمین روم و قلب مردم و حاکمش علاءالدین کیقباد در را به تصرف خود درآوردند. سپاه خراسان و ایران به فرماندهی سلطان محمد خوارزمشاه و پسرش جلال‌الدین نتوانست روم را تصرف کند اما زبان و فرهنگ خراسان و ایران به فرماندهی سلطان‌العلما بهاءولد و پسرش جلال‌الدین روم را تصرف کرد.

کم‌کم مولانا در قونیه جای خالی پدرش بهاءولد را پر کرد و منبرها و سخنرانی‌هایش در بین مردم قبول عام پیدا کرد. او دعوت تمام طبقات مردم را (برای سخنرانی و ضیافت) می‌پذیرفت از جمله امرا و دیوانیان و تجار و بازاریان.

مولانا در بین عده‌ای از جوانان شهر که گروهی به نام اهل فتوّت (جوانمردان) را تشکیل داده بود مقبولیت بسیاری پیدا کرده بود. آنان که همدیگر را اخی (برادر) می‌نامیدند به اخیان هم معروف بودند. این گروه مانند عیاران در پی کمک به ضعیفان و مظلومان جامعه بودند.

بعد از مرگ بهاءولد، سید برهان‌الدین ترمذی مربی کودکی مولانا که مرید وفادار بهاءولد هم بود به قونیه رسید. او هنگام عزیمت مولانا از بلخ، برای وعظ (سخنرانی‌های مذهبی) به ترمذ رفته بود. بعد از حمله‌ی مغول او به شام و عراق مسافرت کرد. در سالی که بهاءولد درگذشت او در مکه هنگام مراسم حج از شیخ‌الشیوخ بغداد سراغ سلطان العلما و پسرش را گرفت و فهمید که در قونیه ساکنند. اما وقتی به قونیه رسید با نهایت تأسف فهمید بهاءولد درگذشته است. آن زمان مولانا در شهر لارنده (شهر خویشاوندان همسرش و آرامگاه مادرش) که با شنیدن خبر آمدن سید برهان بلافاصله به قونیه بازگشت.

هنگامی که بعد از سالها، جلال‌الدین مربی پیرش را می‌دید 25 ساله بود. سید برهان در این ایام برهان محقق نامیده می‌شد. او پیری موقر و واعظی محقق، عالم، عارف و مفسر بود و به احتمال قوی از اوج قله‌ی 65 سالگی نزول کرده بود.

سید برهان به بهاءولد ارادت فوق‌العاده‌ای داشت و از مولانای جوان می‌خواست که تلاش کند به مرتبه‌ی علم و عرفان پدرش برسد. جلال‌الدین که اکنون مریدان بسیار داشت و مجالس موعظه‌اش مملو از مردمی بود که او را تحسین می‌کردند، کسر شأن خود می‌دانست که دوباره به مرتبه‌ی طلبگی نزول کند تا مراحل تحصیلات مذهبی‌اش را تکمیل کند. اما سید برهان اصرار داشت که مولانا از کسب علم غافل نشود.

بالاخره به توصیه‌ی سیدبرهان، مولانا به قصد تحصیل علم به شام رفت (630 ه.ق) و در این زمان سیدبرهان امور خانه و تربیت فرزندان جلال‌الدین نظارت داشت و در قونیه و مدرسه‌ی علمیه‌ای که به یاد بهاءولد ساخته شده بود به منبر می‌رفت که گفتارهای او یادآور موعظه‌های پیشوایش (بهاءولد) بود.

تحصیل مولانا 7 سال طول کشید (گرچه هر چند وقت یکبار به قونیه برمی‌گشت). او در این مدت فقه و فروع مذهب حنفی، تفسیر قرآن، ادب و لغت و بلاغت و ... را آموخت (در واقع دانسته‌های خود را تکمیل کرد). در کنار این علوم (که عرفا آن را علم قال می‌نامند) مولانا به سلوک معنوی خود هم ادامه داد و در کنار عبادت‌ها و ریاضت‌ها به مطالعه کتاب‌های عرفانی مثل اشعار سنائی و عطار هم می‌پرداخت.

سال‌های تحصیل مولانا، سید برهان در قونیه و شهرهای اطراف، مجالس وعظ عمومی و تدریس علم هم برگزار می‌کرد که یادداشت‌هایی از مجالس او به نام معارف محقق ترمذی باقی مانده است. این پیرمرد که زندگی بی‌تکلفی داشت و حتی به شستن لباس‌ها و نظافت خانه‌اش هم نمی‌پرداخت و در خانقاه‌ها ساکن می‌شد(مخصوصا شهر قیصریه). او علاقه‌ی زیادی به شعر (مخصوصاً اشعار سنائی) داشت و شاید ذوق شاعری مولانا بیشتر از پدرش ، تحت تأثیر این مربی باشد.

وقتی در سال 637 ه.ق تحصیلات مولانا به پایان رسید، او نه فقط یک واعظ پرشور، بلکه در عین حال، یک مفتی و فقیه و مدرس صاحت قال بود. شایع شد که سلطان جدید روم غیاث‌الدین کیخسرو اصرار زیادی بر بازگشت مولانا به قونیه داشت و حتی در این مورد با استادان او در شام مکاتبه کرده بود.

مولانا با استقبال بزرگان شهر و عامه‌ی مردم به قونیه بازگشت اما این شادی دیری نپایید و چند هفته بعد، مربی سالخورده‌اش در سن 78 سالگی درگذشت و او را داغدار کرد (638 ه.ق). مولانا برای تشییع و تدفین او به شهر قیصریه رفت. سیدبرهان محقق این خراسانی غریب، در حال تجرد، بدون اینکه وارثی داشته باشد درگذشت. اما خاطره‌ی تعلیم‌ها و مهربانی‌های او برای همیشه در ذهن جلال‌الدین باقی ماند.

در سال 639 ه.ق که بعد از تحصیلات علمی‌، مولانا به و وعظ و تدریس مشغول بود؛ پسر بزرگش سلطان‌ولد 17 سال و پسر دیگرش علاءالدین محمد حدود 15 سال داشت. او گرچه بعد از مدت‌ها دوری از خانواده، جدا شدن از پسرانش برایش سخت بود؛ اما آن‌ها را برای تحصیل به شام فرستاد.

دو پسر مولانا هیچ‌گاه رابطه‌ی خوبی با هم نداشتند. حتی دوری از خانواده کمکی به‌نزدیک شدن آن‌ها نکرد و خبرهایی که از شام می‌رسید نشان‌دهنده‌ی اختلاف آنها و عدم پیشرفت در کسب علم بود.

مجالس موعظه و تدریس مولانا در قونیه، یاد مجالس پدرش را در ذهن و قلب مردم زنده می‌کرد و حتی به‌علت جوانی، ذوق و قریحه‌ی شاعری، وسعت معلومات، و تواضعش، بسیار پرشورتر از مجالس بهاءولد بود.

در سال 640 ه.ق گوهرخاتون همسر مولانا درگذشت و جلال‌الدین ناچار شد مدتی بعد مجدداً ازدواج کند. همسر جدیدش کراخاتون قونوی بود. این زن از شوهر قبلی‌اش شاه‌محمد، پسری به‌نام شمس‌الدین یحیی و دختری به‌نام کیمیاخاتون داشت. با ورود این دختر به حرم مولانا، علاءالدین‌محمد (پسر کوچک) مولانا به او علاقمند شد.

مولانا قلوب مردم قونیه را تسخیر کرده بود. در این سال‌ها جلال‌الدین روزهای پرمشغله‌ای داشت. مجالس وعظ، تدریس در مدرسه‌ی علوم دینی و مراجعان فراوانی که یا از او فتوی می‌خواستند یا توصیه‌های نامه‌هایی که مولانا اگر برای هرکدام از بزرگان شهر می‌فرستاد، مسلماً رد نمی‌شد. این کارهای روزمره روح مولانا را آزرده و کسل می‌کرد. گویی روح مولانا مشتاق این بود که کسی او را از این قفس آزاد کند و او را به کمال انسانی و الهی خود برساند.

وقتی در روز شنبه 26 جمادی‌الاخر سال 642 ه.ق شمس‌الدین محمد بن ملک‌داد تبریزی وارد قونیه شد؛ جلال‌الدین‌محمد بلخی معروف به خداوندگار و مولانای روم 38 سال داشت.

در آن روز تاریخی مولانا   با جمع زیادی از مریدانش به خانه برمی‌گشت. در بین آن مریدان، غیر از افراد بازاری و روستائی کم‌سواد و بی‌سواد، طلاب و عالمان دینی هم وجود داشتند. او در حالی که سرمست مقبولیتش در بین تمام طبقات مردم بود، گمان نمی‌کرد که این آرامش قبل از طوفان است. تا این‌که عابری ناشناس که ظاهرش بیشتر به تاجران می‌خورد تا عارفی والامقام، گستاخانه جلو آمد و سؤال کرد: «صراف عالم معنی محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟» این سوال بسیار جسورانه و مغلطه آمیز بود. چون هر مسلمان کم‌سواد یا حتی بی‌سوادی می‌دانست مراتب تمام انبیاء الهی از هر انسان دیگری بالاتر است.

مولانا پاسخ داد: «محمد (ص) سر حلقه‌ی انبیاست، بایزیدبسطام را با او چه نسبت؟»

اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت:

- «پس چرا آن یک آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحان ما اعظم شأنی بر زبان راند»

پیامبر فرموده است که «خدایا منزهی تو و من آن‌چنان که باید تو را نمی‌شناسم» اما بایزید در حالت شور و وجدی عرفانی می‌گوید «منزهم من و چه شأن و مرتبه بزرگی دارم» که ظاهرش نوعی ادعای خدائی است اما در واقع یعنی فنا در وجود حق و فقط اوست و من هیچم. البته شاید بایزید هم در حالت عادی همان سخن پیامبر را می‌زد چون مطمئناً شناخت او از پروردگار بسیار کمتر از رسول اکرم بود.

مولانا لحظه‌ای تأمل کرد و گفت: «بایزید تنگ‌حوصله بود و به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود و به‌یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. 

تنها با همین سؤال و جواب ساده مولانا فهمید که این درویش سالخورده یک فرد عادی نیست. شمس با این سؤال دریای آرام قلب و ذهن مولانا را طوفانی کرد. دریایی که دیگر تا مرگ مولانا لحظه‌ای آرام و بی‌تلاتم نشد. سؤال شمس به جز جواب ساده‌ی مولانا، مطمئناً جواب پیچیده‌ی دیگری هم داشت که نمی‌توانست در حضور جمع مطرح شود. گویا خضر در لباس شمس آمده بود تا حقایقی را برای موسای زمانش بیان کند.

شاید تمثیل داستان طوطی و بازرگان اشاره به همان دیدار او با شمس باشد. شمس همان طوطی هندی بود که به این طوطی بازرگان می‌گفت: «تا کی می‌خواهی در این قفس مدرسه و منبر اسیر باشی و با شیرین‌زبانی‌های فقیهانه، مریدان را به دور خودت جمع کنی. بمیر تا از این قفس برهی.»

داستان‌های دیگری هم از دیدار شمس و مولانا نقل شده که اکثراً معتبر نیست و بیشتر خیال‌پردازی است. اما به هرحال مولانا دیگر دامن شمس را رها نکرد و روزها و شب‌ها با او به گفتگو نشست و از آن پس مولانا دیگر آن مولانای قبلی نبود.

مولانا هیچگاه از عرفان و اندیشه‌های صوفیانه بی‌بهره نبود. تعلیمات پدرش، ملاقات با عطار و مطالعه کتاب‌های عرفانی قبل از خودش و حتی آن مکاشفات کودکی او را برای سیر و سلوک آماده کرده بود. در واقع او انبار باروتی بود که شمس با جرقه‌ای او را مشتعل کرد.

شمس به مولانا آموخت تمام آنچه تاکنون بخشی از زندگی او بوده می‌تواند حجاب راهش باشد تا به خدا نرسد. قیل و قال مدرسه، رفتار زاهدانه، جمعیتی که پای منبرش ‌می‌نشینند و او را تحسین می‌کنند، جلال و حشمتی که هنگام عبور با مریدانش در بازار پدید می‌آید و.... همه سنگ‌هایی است که به پایش بسته شده که او را از پرواز باز می‌دارد.

مولانا برای همنشینی با شمس خانه‌ی صلاح‌الدین زرکوب را انتخاب کرد. صلاح‌الدین پیرمردی روستائی‌زاده بود که اکنون در بازار قونیه به شغل زرکوبی (طلاسازی) اشتغال داشت. او از مریدان مولانا اما فردی بی‌سواد بود که در خانه‌اش کتاب کتاب و دفتری نداشت. صلاح‌الدین اکنون شیفته‌ی شمس هم شده بود. جوانی از اهل فتوت به‌نام حسام‌الدین چلبی هم در خدمت آنان بود و به خلوتشان راه داشت.

شمس با رفتاری عاری از ملاحظه، و گفتاری تند و صریح ، فراتر از تمامی کتاب‌هایی بود که مولانا خوانده بود. مولانا خود را در وجود شمس درباخت. این مفتی، فقیه و مدرس شهر قونیه در مقابل شمس طفل نوآموزی شده بود که تشنه‌ی دانستن بود.

شمس فرزند علی بن ملک‌داد تبریزی بود. پدرش شوق روحانی دوران کودکی او را نوعی جنون تلقی می‌کرد. شمس به‌دنبال سلوک عارفانه در محضر بزرگانی چون ابوبکر سله‌باف، اوحدالدین کرمانی، شیخ شهاب‌الدین سهروردی مقتول، محی‌الدین عربی و..... چیزهائی آموخته بود. اما روش هیچکدام را کاملاً نپذیرفت. پس از سال‌ها فقط در قونیه مولانا جلال‌الدین -واعظ و مفتی خراسانی‌تبار مهاجر در روم- به‌درستی او را درک کرده بود و قدرش را دانسته بود.

شمس با تقاضاهای عجیب و غریبش از مولانا سعی می‌کرد حشمت و غرور فقیهانه‌ی او را بشکند. مثلاً از او زنی خوبروی می‌خواست یا به او مأموریت می‌داد به محله یهودیان برود و سبوی شراب را بر گردن گیرد (یعنی حتی پنهان نکند) و به نزد او بیاورد. این‌ها از سر هوس و خودخواهی شمس نبود، بلکه می‌خواست مولانا در بند نام و ننگ و حرف مردم نباشد و به کسی زهد نفروشد. شمس حتی او را به جز واجبات، از هر عبادت و ریاضت زاهدانه‌ای منع کرد و به‌جای آن، او را ملزم می‌کرد به سماع بپردازد؛ تا از طریق رقص و موسیقی روح در بند او را از تعلقات مادی و دنیوی رها کند. شمس حتی مانع مطالعه‌ی مولانا می‌شد. در این مرحله از سلوک، مطالعه و درس و منبر را هم حجاب و مانع جوهر انسانی او و رسیدنش به عشق الهی می‌دانست.

هیچکس به جز صلاح‌الدین پیر و حسام‌الدین جوان اجازه‌ی ورود به این خلوت روحانی نداشت و از حجره‌ی آنان فقط گاه‌گاه نوای نی و نغمه‌ی رباب به گوش می‌رسید. مولانا کم‌کم در وجود شمس ذوب شد. او دست این فقیه مدرسه‌نشین و اهل منبر را گرفته بود و از دنیای سراسر دروغ و تزویر می‌گذراند و پله‌پله به ملاقات خدا می‌برد. دیدگاه مولانا پس از آشنائی با شمس نسبت به همه چیز ، دین، خدا، عرفان، مردم و.... تغییر یافت.

وقتی وی در پایان این مدت (سه ماه یا بیشتر) از این خلوت روحانی بیرون آمد، دیگر با مولانایی که چند ماه پیش، از مدرسه‌ی بازار پنبه‌فروشان به‌خانه برمی‌گشت شباهت نداشت. بعد از آن روز، دیگر هرگز کسی او را با آن هیبت پرشکوه وجلال، با مرکبی که اطراف آن را طالب علمان مجذوب و مستفیدان مسحور کلام استاد مدرس احاطه کرده بودند، ندید. به همین خاطر عده‌ای شایع کردند که بیگانه‌ای که خود را به‌صورت حلوافروشی درآورده بود؛ به او حلوایی مسموم داد و باعث دیوانگی او شد. حتی نیم‌قرن بعد، بعضی از مردم شهر قونیه، این داستان را برای ابن‌بطوطه سیاح مغربی نقل کردند.

از این پس، در پایان این خلوت روحانی، مولانا مردم را با چشم دیگری می‌دید، با شفقت و علاقه‌ی بیشتر. خشونت و غرور خاص فقها و ائمه علم در وجود او فروکش کرده بود. با هیچ‌کس خود را بیگانه نمی‌دید، هیچ‌کس را تحقیر نمی‌کرد، از هیچ‌کس رو برنمی‌گرداند، هیچ‌کس را هم تکفیر نمی‌کرد. در واقع او هرکس (و هر چیزی) را در عالم، عاشق خدا می‌دانست که اگر انسان خوبی نیست راه خود را گم کرده و ذاتاً بد نیست.

او وقتی پس از این خلوت طولانی به جمع مریدانش برگشت، علاقه‌ای به تدریس و منبر رفتن نداشت و به‌جای آن، مجالس سماع برگزار می‌کرد که از نظر بسیاری از علما، مریدان و مردم، یک بدعت ناپسند بود.

از آن پس به‌جای مجالس مولانا، مجالس شمس برپا می‌شد که گزارش آن به‌صورت مقالات شمس باقی مانده است. اما این مجالس مورد پسند اکثر مریدان مولانا نبود. سخنان شمس که به‌قول خودش همه بر وجه کبریا می‌آمد و تند و گستاخ‌گونه و گزنده بود، با شیوه‌ی بیان سابق مولانا فرق می‌کرد و مقبول مریدان نبود. از آن گذشته شمس با مولانا و حتی مریدانش به‌زبان تحکم سخن می‌گفت و این فقیه بلندآوازه چون کودکی دبستانی در مقابل او مطیع و سرا پا گوش بود.

 

علاقه و عشق مولانا به شمس، موضوعی پنهانی نبود و او از ابراز آن در بین بزرگان شهر و مردم ابائی نداشت. روزی در مراسم افتتاحیه مدرسه علمیه‌ی بزرگی در قونیه، وقتی او در بین علما در بالای مجلس نشسته بود صحبت از این شد که صدر مجلس کجاست. پس از بحث‌های زیاد وقتی نظر مولانا را پرسیدند، او گفت: « صدر علما در میان صفه است، صدر عرفا در کنج خانه، صدر صوفیان در کنار صفه است و در مذهب عاشقان صدر در کنار یار است.» همان وقت از بین علما برخاست و در صف نِعال (محل درآوردن کفش‌ها) که جای غربیان و بی‌نام و نشان‌ها بود، در کنار شمس نشست.

شمس علاوه بر رفتار گستاخ و بی‌پروایش گاهی کارهای عجیبی می‌کردکه اعتراض یاران مولانا را در پی داشت. مثلاً گاهی در کنار در ورودی اتاقی که مولانا، یارانش را به حضور می‌پذیرفت می‌نشست و از هرکس که می‌خواست به دیدار مولانا برود پولی مطالبه می‌کرد. گرچه این کار برای آزمایش صدق و اخلاص مریدان بود، اما بسیاری آن را سوءاستفاده شمس از نفوذش بر روی مولانا می‌دانستند.

در مجالسی که شمس حاضر بود مولانا لب به سخن نمی‌گشود و سراپا گوش بود. حتی به دستور مولانا، این سخنان عجیب، پرنکته و گزنده را می‌نوشتند که نسخه‌هایی از این مطالب با عنوان مقالات شمس باقی مانده است.

شمس به سؤالات مریدان هم پاسخ‌هایی تلخ و کوبنده می‌داد مثلاً طلبه‌ای که می‌گفت هستی خدا را به دلیل قاطع ثابت کرده است را مسخره می‌کرد که: «دیشب فرشتگان برای تشکر از تو آمده بودند که پروردگارشان را ثابت کرده‌ای! آخر خداوند ثابت است و حاجت به اثبات تو ندارد.  آن‌که وجودش را پیش او در مرتبه و مقام اثبات باید کرد هم توئی.»

روزی بر سر عده‌ای از علما که با هم بحث می‌کردند و هرکدام کلام‌شان را با جمله‌ی "حدثنا" (یعنی فلان استاد برایم روایت کرد) آغاز می‌کردند فریاد زد «تا کی از این حدثنا می‌نازید، خود یکی در میان شما نیست تا از "حدثنی قلبی عن ربی" (یعنی قلبم از پروردگارم روایت کرد) سخن گوید.»

این رفتار معمولاً سرشار از کبر و خشونت این مرد تبریزی، مولانا را شیفته او کرده بود؛ اما نفرت اکثر مریدان بر می‌انگیخت. آنان اگرچه در مقابل مولانا با شمس خوشروئی می‌کردند، اما وقتی او را تنها می‌دیدند از هیچ تحقیر و توهینی نسب به او خودداری نمی‌کردند، حتی بارها به‌مرگ تهدید شد.

صوفیان شهر طعنه می‌زدند که «خاک خراسان متابعت خاک تبریز کرده». کم‌کم ماندن برای شمس مشکل شد و او ناگهان در 21 شوال 643 ه.ق (بدون این‌که به کسی خبر بدهد) از قونیه رفت.

بسیاری از مریدان مولانا خوشحال شدند که بالاخره این کابوس که چهارده ماه طول کشید پایان یافته و از دست او راحت شده‌اند. چون هم از تندی‌ها و تحقیرهای او نسبت به خودشان خسته شده بودند و هم توصیه‌های او به مولانا (مثل سماع) را بدعت گمراهی می‌دانستند. اما امید آنان به برگشتن مولانا به وضعیت قبلی و برقراری مجالس وعظ و درس و تفسیر قرآن نقش بر آب شد.

دوری مولانا از شمس او را آرام نکرد بلکه بی‌قرارتر کرد. او مرشد راه، معلم، و واسطه‌ی رسیدنش به عشق الهی را از دست داده بود. برایش زندگی بدون شمس، مثل زندگی بر روی زمین بدون خورشید بود.

اولین عکس‌العملی که از مولانا ظاهر شد سکوت آمیخته به قهر و تلخی بود. او می‌دانست که غوغای مریدان و ناخرسندی آنها شمس را به ترک قونیه واداشته بود و از این رو به‌شدت از مریدان رنجیده خاطر شده بود.

اکثر اطرافیان مولانا از رفتن شمس راضی بودند به‌جز سلطان‌ولد پسر مولانا، صلاح‌الدین پیر و حسام‌الدین جوان. مولانا به‌جز این سه نفر با هیچکس هم‌کلام نمی‌شد و حتی علاقه‌اش به شعر و موسیقی هم از دست داده بود. مریدان مولانا از رفتارشان با شمس پشیمان شدند، چون در زمان شمس لااقل مولانا را می‌دیدند و باز سخنان کمی از او می‌شنیدند اما با رفتن شمس، مولانا حتی از خانه بیرون نمی‌آمد و کسی را به‌حضور نمی‌پذیرفت. مریدان از او عذر خواستند و مولانا اگرچه آنان را بخشید ولی از حال افسردگی و عزلت بیرون نیامد و به فقط منتظر نشانه و خبری از معشوق، ساکت به گوشه‌ای نشست.

سرانجام نامه‌‌ای کوتاه از شمس رسید: «مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نمی‌کند.» این نامه‌ی مختصر را مسافری از دمشق آورده بود وشمس در آن، به‌طور ضمنی مولانا را از صحبت مریدان و برگشتن به وضعیت قبلی‌اش منع کرده بود.                       

مولانا در پاسخ شمس، پی‌درپی، پنج یا شش نامه‌ی منظوم فرستاد. این نامه‌ها لحنی مؤدبانه و رسمی داشت و از او می‌خواست که برگردد. مدتی بعد، مولانا بدون این‌که منتظر پاسخ شود، پسرش سلطان‌ولد را به جستجوی شمس فرستاد. این بار در نامه‌ی منظوم دیگری به شمس پیغام داد که از دوری او افسرده شده و لب به شاعری نگشوده است.

سلطان‌ولد و یارانش پس از رسیدن به شهر دمشق با جستجوی بسیار شمس را پیدا کردند. آنها نامه‌ی مولانا را به شمس تقدیم نمودند و با اصرار و عذرخواهی و خواهش، او را به بازگشت به قونیه ترغیب کردند. مولانا حتی به نشانه‌ی نیاز و هزینه سفر، نقدینه‌ای هم فرستاده بود که به شمس تقدیم شد. این‌کار باعث اعتراض شمس گردید و گفت: «مگر مولانا خواسته‌ باشد ما را بدین زر بفریبد؟ اما اشارت او کفایت می‌کرد، به چیز دیگر حاجت نبود!.»

بالاخره شمس راضی شد که با آنان به قونیه بیاید. وقتی به حلب رسیدند او دوباره به تردید افتاد که شاید مولانا دیگر به وجود او نیاز نداشته باشد. شمس از سفر منصرف شد اما سلطان‌ولد با اصرار فراوان و ابراز عشق و ارادت خودش و مولانا و مریدانش، به سختی او را به ادامه‌ی سفر راضی کرد. در تمام طول سفر سلطان‌ولد پیاده در رکاب شمس قدم بر می‌داشت و از هیچ خدمت و ارادتی نسبت به او خودداری نمی‌کرد. در محرم سال 644 هجری قمری انتظار سه ماهه‌ی مولانا به پایان رسید.

استقبال از شمس بسیار پرشور بود و مولانا و اکثر مریدانش را غرق شادی و سرور کرد. به افتخار این وصال ضیافت‌ها و مجالس سماع بسیاری برپا شد و مولانا غزل‌های پرشور می‌سرود. شمس نیز در مورد سلطان‌ولد سخن‌های تحسین‌آمیز از خاطرات سفرشان نقل می‌کرد که باعث نفرت و حسادت علاءالدین محمد (پسر دیگر مولانا) نسبت به شمس و سلطان‌ولد می‌شد. ادامه‌ی جلسات سماع نارضایتی علمای دینی را هم به همراه داشت.

در این میان مسئله‌ی دیگری نفرت علاءالدین محمد از شمس را چندین برابر کرد. شمس که عمرش به شصت سال می‌رسید، دلباخته‌ی کیمیاخاتون دختر خوانده‌ی مولانا شد. این پیرمرد که سال‌ها مجرد زیسته بود و خودش را به هیچ بندی اسیر نکرده بود؛ ناگهان گرفتار عشق دختری جوان گردید. از شوربختی، علاءالدین نیز دلباخته‌ی کیمیاخاتون بود اما جرأت ابراز آن را پیدا نکرده بود. به‌زودی این وصلت انجام شد و آنها در چند حجره که در قسمت بیرونی خانه‌ی مولانا بود ساکن شدند.

در عرفان اسلامی ازدواج و عشق زمینی مانعی برای سلوک به‌سوی خدا نبود. چنان‌که رسول اکرم که می‌فرمود: «زمانی از نزدیک بودن من با خدا هست که هیچ پیامبر یا حتی فرشته‌ای به آن مرحله نرسیده‌است.» گاهی نیز به عایشه می‌گفت: «ای حمیرا (زن سرخ و سفید و زیبا) با من حرف بزن.» شاید آسایشی در این راه سخت، به انسان کمک می‌کند تا ناملایمات را تحمل کند.

عشق زمینی شمس هم مثل عشق الهی او، پرشور و بی‌آرام بود. او گرفتار وسوسه‌ی غیرت و حسادت هم شد.  مخصوصاً نسبت به علاءالدین که رفت و آمد او در حوالی محل سکونت خود را بی‌غرض نمی‌دانست. کار به اعتراض و منع و حتی تهدید کشید و خبرش به از خارج از خانه هم رسید. این مسئله اعتراض مریدان را در پی داشت که بیگانه‌ای در خانه‌ی مولانا ساکن شده و فرزند او را از ورود به خانه منع می‌کند.

اعتراض‌ها دوباره شمس را آزرده کرد و اگر عشق کیمیاخاتون نبود، بدون شک دیگر ماندن در قونیه را تحمل نمی‌کرد. این عشق زمینی باعث شد او به خلاف گذشته از خشونت پرهیز نماید و تا می‌توانست خود را آرام و مردم‌آمیز کند.

مثل هر مرد پیری که با زن جوانی ازدواج می‌کند، این اختلاف سن و روحیه، باعث درگیری آن دو می‌شد. شمس رفت و آمد همسرش را به بیرون محدود کرده بود و هرگاه کیمیاخاتون با زنان همسایه به مسجد یا بازار می‌رفت و احیاناً دیر به خانه برمی‌گشت، با او با خشونت رفتار می‌کرد.

آخرین درگیری شمس و همسرش پایانی شوم داشت. روزی کیمیاخاتون به‌همراه مادربزرگ علاءالدین و عده‌ای از زنان برای تفریح به باغی رفته بود (که جائی برای سوءظن نداشت). اما هنگام برگشت، مشاجره‌ای طوفانی بین زن و شوهر رخ داد. به‌دنبال آن کیمیا بیمار شد و سه روز بعد در خانه شوهر و با ناخرسندی و تأثر بسیار، جان داد. یک زندگی زناشوئی کوتاه که عمرش به یک سال هم نرسید. (شعبان 644 ه.ق)

مرگ کیمیا دوباره آرام و قرار را از شمس گرفت. او که می‌دید مولانا به مرحله‌ی لازم از تَبَتُل (بریدن از تعلقات دنیا) رسیده است، ثانیاً مریدان و اطرافیان مولانا هم که اکثراً به چشم خشم و نفرت به او نگاه می‌کنند، و دیگر پایبند خانواده هم نیست؛ یک هفته پس از مرگ همسرش، بدون این‌که به‌مولانا خبر بدهد، با پریشانی و دردمندی و ناخرسندی قونیه را ترک کرد و هرگز بازنگشت.

شمس طبع ناسازگاری داشت که اعتدال را در آن راه نبود. عده‌ای دیوانه‌وار عاشقش بودند، و عده‌ای آن‌قدر از او نفرت داشتند که به‌خونش تشنه بودند. حالتی سودائی، زودرنج و ماخولیائی که بر اطوار و رفتارش حاکم بود، باعث می‌شد که هیچ‌کس نتواند در مقابلش بی‌تفاوت باشد. او دائم مورد پرسش، کنجکاوی، تحسین و یا انکار اطرافیان بود. او حتی در جوانی با پدرش هم نتوانسته بود سازگار باشد و هر شیخ و مدرسی را هم پس از مدتی رها کرده بود. این بی‌قراری و هر زمان جائی بودن، سبب شده بود که او را شمس پرنده بنامند. این پرنده با رها شدن از عشق کیمیا، دوباره به‌پرواز درآمد و ردی از خود در قونیه باقی نگذاشت.

بعد از رفتن شمس شایعاتی در مورد قتل او به دست عده‌ای با سرکردگی علاءالدین فرزند مولانا (بر سر عشق کیمیا) و ناپدید شدن جسدش نقل شده است. اما هیچ‌کدام سند تاریخی و حتی منطق عقلی ندارد. ضمن این‌که جستجوی مولانا به‌دنبال شمس سال‌ها ادامه داشت.

تمام طلوع و غروب شمس در افق قونیه دو سال هم طول نکشید. با این وجود خاطره‌ی او در آثار مولانا برای همیشه زنده ماند.

رفتار شمس با اغلب صوفیان زمان خودش تفاوت داشت. او به سبزک (حشیش) که بسیاری از صوفیان به آن معتاد بودند، علاقه‌ای نشان نمی‌داد. لباس درویشان را نمی‌پوشید (چون نمی‌خواست خود را انگشت‌نمای مردم کند). از اوقاف خانقاه‌ها و هدیه‌هایی که به درویشان می‌دادند (فتوح) دوری می‌کرد. به سلسله‌های صوفیه که هرکدام خرقه را از شیخ پیش از خود می‌گرفتند اعتقادی نداشت و مدعی بود خرقه‌ی خود را از رسول‌خدا گرفته است. پس از مدتی که در محضر شیخی بود او را رها می‌کرد و به دنبال شیخ کامل‌تری می‌گشت. شیخ ابوبکر سله‌باف را در تبریز رها کرد چون که می‌پنداشت «شیخ را مستی از خدا هست لیکن آن هشیاری که بعد از آن است، نیست». رفتار محی‌الدین ابن‌عربی (وفات 638) که از او به نام شیخ محمد یاد می‌کرد، را هم نپسندید و ادعاهای او را شطح‌آمیز و ناشی از بلندپروازی‌های خودنگرانه می‌دانست که به خطاهای دیگران اعتراض می‌کرد، اما خطاهای خود را نمی‌دید. شیخ اوحدالدین بنام مولا...

ما را در سایت بنام مولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 24526a بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 5 خرداد 1401 ساعت: 15:03