تاسوعا ....عاشورا

ساخت وبلاگ

گریه و اشک

یادم ز وفای اشجع الناس آید

وز چشم ترم سوده الماس آید

آید به جهان اگر حسین دگری

هیهات برادری چوعباس آید

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب


که به اربعین بخواند، فقرا و اغنیا را

Image

باز این چه شورش است که در خلق عالم است !؟ ، محتشم کاشانی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی‌نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

باز این چه شورش است

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی، او بجا آورد

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ

در آخرین سالی که مرحوم سید ضیاء الدین دری وعاظ شهیر تهران (١) در قید حیات بود، یک شب از دهه محرم (شب هشتم یا نهم) جوانی قبل از منبر از ایشان سؤال می کند که: مراد حضرت حافظ از این شعر چیست؟
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی، او بجا آورد

مرحوم دری می گوید: جواب این سؤال را در بالای منبر می دهم تا برای همه قابل استفاده باشد .


ایشان در فراز منبر قضیه نهی آدم ابوالبشر از خوردن گندم و داستان نان جوین خوردن امیرالمؤمنین (ع) را در تمام مدت عمر بیان می نماید، و حتی این که آن حضرت در تمام مدت عمر ابدا نان گندم نخورد و از نان جوین سیر نشد . و سپس می گوید:


مراد از شیخ در این بیت، حضرت آدم (ع) است که وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولی به آن وفا نکرد و از امر خداوند سرپیچی نمود و گندم را تناول کرد . و مراد از پیر مغان حضرت امیرالمؤمنین (ع) است که در تمام مدت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا کرده و به اتمام رسانید .
این مجموع تفسیر این بیت بود که وی برسر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد .


قبل از پایان سال، مرحوم دری فوت می کند; در سال بعد در دهه محرم در همان شبی که این جوان سؤال را از مرحوم دری می کند، وی را در خواب می بیند که: مرحوم دری به نزد او آمد و گفت: ای جوان! تو در سال قبل در چنین شبی از من معنی این بیت را پرسیدی و من آن طور پاسخ گفتم . اما چون بدین عالم آمده ام، معنی آن، به طور دیگری برای من منکشف شده است:


مراد از شیخ، حضرت ابراهیم (ع) و مراد از پیر مغان حضرت سید الشهداء (ع) است . مراد از وعده، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم بدان امر خداوند وعده وفا داد، اما حقیقت وفا را حضرت اباعبدالله الحسین (ع) در کربلا به ذبح فرزندش حضرت علی اکبر (ع) انجام داد .
فردای آن شب، این جوان در آن مجلس معمولی همه ساله مرحوم دری می آید و آن خواب خود را بیان می کند . (٢)


١. مرحوم آقا سید ضیاءالدین دری استاد علوم عقلی و از وعاظ شهیر تهران .
٢ . روح مجرد، یادنامه حاج سید هاشم حداد، آیت الله سید محمد حسین حسینی تهرانی، ص ۴۸۳ و ۴۸۴ .

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

شخصیت


منظور از پیر مغان امام حسین(ع) میباشد و شیخ که در لسان عرب منظور آدم کهن و پیر میباشد. در اینجا ، حضرت ابراهیم(ع) میباشد که وی را مورد خطاب قرار میدهد و میفرماید من مرید پیر مغانم از من مرنج ، چرا که تو وعده کردی فرزندت را در سرزمین عرفات قربانی کنی ولی این واقعه اتفاق نیفتاد و امام حسین(ع) فرزندانش و خودش در سرزمین کربلا قربانی راه حق شدند و این وعده توسط او بجای آورده شد. اشاره به آیه: وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ

یا در جای دیگر میفرماید:


از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است


یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب

کز هر زبان که میشنوم نامکرر است


که باز مراد از پیر مغان امام حسین(ع) میباشد و قصه ماجرای کربلا میباشد که میفرماید با وجود اینکه ماجرای کربلا یک قصه بیش نیست از هر زبان که میشنوم انگار تازه نقل میشود و یرای من این قصه دردناک عشق تکراری نیست و همیشه تازگی دارد.

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می کرد
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم

چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم

حافظ ، جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمیکنم

حافظ ، جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان وز او شنو

من که خواهم که ننوشم بجز از رواق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد


وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْرَاتِ
(آیه ۷۳ سوره انبیاء)

دولت پیر مغان باد که باقی سهلست
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود

گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید

کدام در بزنم چاره از کجا جویم؟

حافظ

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

خطاب به زمین عراق و کوفه و کربلا و آمدن حضرت سیدالشهداء ع

ای زمین کربلا دل شاد زی

تا قیامت زان سبب آباد زی

البشاره ای زمین کربلا

کایدت مهمان سلطان الوری

آسمان شو عرش شو بر خود ببال

گردن دولت بکش بربند یال

قبه ی عزت به گردون کن بلند

هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند

بارگاه پادشاهی ساز کن

طرح ایوان و رواق آغاز کن

تخت شاهی اندر آن ایوان بزن

بر فراز تخت مسند درفکن

کاینک از ره می رسد شاهی بزرگ

در رکاب او امیران سترگ

آهوانت را بگو ای کربلا

نافه اندازند اندر راهها

دشت و صحرا را عبیرافشان کنید

خاک را با مشک تر یکسان کنید

باد را گو تا بیفشاند غبار

از در و دیوار و دشت آن دیار

گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب

از برای مقدم شه زود آب

تشنه لب آمد شه دنیا و دین

ای فرات آماده کن ماء معین

گر فرات آبی نیارد گو میار

ور نبارد ابر آنجا گو مبار

تا قیامت ز اشک چشم دوستان

دجله ها باشد در این صحرا روان

ور نباشد مشک و عنبر باک نیست

نافه ای خوشبوتر از این خاک نیست

بوی جان آید ز خاک کربلا

جان فدای خاک پاک کربلا

شهپر جبریل و زلف حور عین

بس بود جاروب در آن سرزمین

از حجاز آمد برون سلطان دین

رو بسوی کعبه ی صدق و یقین

زد برون از کشور بطحا بساط

ره همی برید با شوق و نشاط

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

ورود شاه دین به زمین کربلا

در رکابش خیل جانبازان همه

نوجوانان و سرافرازان همه

رخش دولت زیر ران راند همی

از شهادت آیه ها خواند همی

بامگاهی بر به بومی پا نهاد

ذوالجناح آنجا ز رفتن ایستاد

شه همی راند و نجنبید او ز جا

بسته شد در آن زمینش دست و پا

با زبان حال گفتی آن هیون

چون توانم رفت از این خاک چون

کعبه مقصود ما این منزلست

پای جان عالم اینجا در گل است

قلزم عشق است و دریای وفا

اندر این دریا شه ما ناخدا

شاه پرسید این زمین را نام چیست

آنکه اینجا را شناسد نام کیست

آن یکی گفت این زمین نینواست

نام آن هم ماریه هم کربلاست

گفت نی نی نینوا نی قتلگاست

کربلا نی منزل کرب و بلاست

کربلا نی هم منای ماست این

این سر کوی وفای ماست این

کشتی ما را در اینجا لنگر است

منزل ما تا صباح محشر است

ما غریبان را بود اینجا وطن

خاک این صحرا بود ما را کفن

ای رفیقان بار ما منزل رسید

ناقه مان از بار برون آرمید

منتهای مقصد ما از جهان

این مکان بود این مکان بود این مکان

راهها باشد در این صحرا عیان

تا به ملک قدس دشت لامکان

هرکه را کشتی در این دریا شکست

سر برون آورد از بحر الست

هان بخوابانید اشترها کنون

ای زنان آیید از هودج برون

ای سواران پا برآرید از رکاب

انزلوا فیها الی یوم الحساب

یا احبائی هنا حطوالرحال

واضربوا فیها الخیام والجمال

زین نگیرید ای سواران از هیون

ان لی فیها لساناً من شئون

شهسواران آمدند آنجا فرود

جملگی فارغ ز هر بود و نبود

بارها از ناقه ها برداشتند

خیمه ها در خیمه ها افراشتند

هریکی در گوشه ای اندر نیاز

در بر آن بی نیاز جان نواز

جمله را همت همه جان باختن

خویشتن در خاک و خون انداختن

جمله را در سر هواهای دگر

فارغ از این عالم پرشور و شر

شیرمردانی دو عالم باخته

بر فراز عرش مرکب تاخته

آستین افشانده بر کون و مکان

پا زده یکباره بر جان جهان

لاابالی وار میدان آمده

دست همت بر جهان جان زده

تشنه لب شیران ولی آن شیرها

تشنه ی آب دم شمشیرها

آری آری هرکه باشد ای مهان

تشنه ی دیدار آن جان جهان

می دهندش از دم شمشیر آب

هم ز مینای لب خنجر شراب

ای خوشا خونی که اندر راه او

از دم شمشیر آید در گلو

قطره ای زان بهتر از صد کوثر است

در مذاق عاشق از جان خوشتر است

سینه خواهم چاک چاک از تیر او

هم گلو ببریده از شمشیر او

تا در آن حالت همی سازم بیان

شرح حال اشتیاق دوستان

یک دهان خواهم پر از خون جگر

تا بگویم درد دل را سربسر

گفتنی نبود ولیکن درد من

شرح آن بشنو ز رنگ زرد من

درد دل خواهم اگر شرح آورم

هم بسوزد خامه و هم دفترم

آتش افتد در زمین و آسمان

آتش پنهان اگر سازم عیان

آتشی در من گرفته این زمان

سخت می ترسم بسوزد جسم و جان

همتی ای چشم تر آبی بریز

وانشان این آتشم را از ستیز

آتشم را لحظه ای آبی فشان

تا بگویم باقی این داستان

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

- خطاب حضرت سیدالشهداء ع با اصحاب کبار خود در شب عاشورا

چون نهفت از خجلت سلطان دین

چهره ی زرد آفتاب اندر زمین

بی تحاشا خسرو روز از سریر

خویشتن افکند در دریای قیر

خور چو نور دین احمد شد نهان

همچو کیش اهرمن شب شد عیان

بیضه اسپید بیضا رخ نهفت

شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت

آمد از پرده برون دیوانه وش

پای تا سر عور بانوی حبش

جامه نیلی کرد زال روزگار

مو گشود از غم عروس زنگبار

گرد آورد آن شهنشاه سترگ

جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ

از برادر وز برادر زادگان

هم ز فرزندان و یاران جملگان

گفت با ایشان که ای آزادگان

ای همه از طینت ما زادگان

ای همه از خاک علیین پاک

ای همه در خاک مهر تابناک

بیعت خود از شما برداشتم

من شما را با شما بگذاشتم

این شب تار است و دشت بیکران

راهها پیدا به اطراف جهان

دشمنان در خواب ظلمت پرده دار

راههای روشن اندر هر کنار

هر یکی از گوشه ای بیرون روید

فارغ از توفان این عمان شوید

با من اینان را سر کار است و بس

چونکه من هستم نجویند هیچکس

بهر من این آسیا در گردش است

بهر من این سیل اندر جنبش است

زود بگریزید از این سیل مهول

تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول

زود از این سرگشته صرصر وارهید

رخت از این خونخواریم بیرون کشید

چونکه جانبازان میدان وفا

این شنیدند از شه ملک صفا

جمله یکبار آمدند اندر خروش

لجه ی دریای عشق آمد بجوش

جمله گفتند ای خلیفه کردگار

ای جمال حق ز رویت آشکار

ای تورا رخ مظهر نور جمال

گردش چشم تو آثار جلال

ای پناه خلق یعسوب عرب

ای اسیر کرب کشف هر کرب

ما همه جسمیم و جان ما تویی

ما همه لفظیم و آن معنی تویی

جسم بیجان چیست مرداری عفن

زود زود از خانه اش بیرون فکن

جسم خوش باشد فدای جان شود

از برای جان خود قربان شود

جسم اگر قربان شود در راه جان

عیسی آسا می رود تا آسمان

نور او از نور مه افزون شود

مه چه باشد من ندانم چون شود

ورنه چون گردد جدا از نور جان

ماند اندر خاک ظلمانی نهان

جان اگر گفتم تورا معذور دار

عنکبوتی می کند بازش شکار

عنبکوتی گردد عنقا می تند

وز لعاب خویش دامی افکند

عنکبوتم تار و من این لفظها

ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا

جان جانی و تو هم جانان تویی

بلکه جان جان و جان جان تویی

تا قیامت گر بگویم جان جان

راستی هستی تو بالاتر از آن

جسم و جان ما فدای جان تو

هرچه باشد جز یکی قربان تو

گفت آن یک گر جهان بودی مدام

بودمی من زنده تا روز قیام

کشته گشتن در رهت خوشتر بدی

زان حیات جاودان سرمدی

وان دگر گفتا اگر بودی هزار

کشتن و پس زنده گشتن زار زار

می خریدم در رهت ای شاه جان

نیست جز یک کشتن و باغ جنان

گفت آن دیگر ز جان محبوب تر

یا از این پوسیده پیکر خوبتر

گر مرا بودی همی کردم نثار

نزد سم اسب تو ای شهریار

چارمین گفتا که من گردم جدا

از تو و بنشینم اندر راهها

چشم اندر رهگذار کاروان

تا خبر گیرم ز تو از این و آن

بر سر من آن زمان صد خاک باد

گوش من کر سینه ی من چاک باد

زین نمط هریک سخن پرداختند

عرش و کرسی را به رقص انداختند

چون شنید این آن شه لاهوت خو

گفتشان فالان یا قوم انظروا

انظروا ما بین ذین الا صبعین

وابصروا ما لا رأی قلب و عین

من نمی دانم چه دیدند از میان

آنچه هرگز درنیاید در بیان

آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود

آنکه باید آمد و خود را ربود

بار جسم و جان ز خود انداختند

رخش همت سوی گردون تاختند

جسم ناسوتی همه انوار شد

ماهی از هامون به دریا یار شد

بال افشاندند و از خود ریختند

قسط هر عنصر به آن آمیختند

دام دونان سوی دونان باز شد

پیش از انجامشان آغاز شد

پای کوبان آن یکی افشاند دست

دست افشان آن یکی از جای جست

تا ثریا این کله انداختی

قد به گردون آن یکی افراختی

چشمهاشان جمله بر راه سحر

تا برآرد کی ز خاور مهر سر

گوشهاشان جمله بر بانگ خروس

تا کی آید از پیش آوای کوس

تیغها بر کف کفنهاشان به دوش

سینه ها در جوش و دلها در خروش

چون دمیدن صبحدم آغاز کرد

روزگار آهنگ ماتم ساز کرد

لیلی شب بند پیراهن گسیخت

عقد زیور سربسر بر خاک ریخت

معجر کحلی فکند از سر بخاک

تا به دامن هم گریبان کرد چاک

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

روز عاشورا و حالات اصحاب آن حضرت

سر سراسیمه برآورد آفتاب

چهره ی افروخته با اضطراب

جست بیرون از نهان دیوانه وار

خویش را می زد همی بر کوهسار

خون فشان از هر کناره زرد روی

سر برهنه بی حجاب آشفته موی

مشتری عمامه از تارک فکند

زهره بر سر گیسوان خویش کند

از غضب بهرام تیغ خود شکست

خامه تیر افکند از حیرت ز دست

رخ نهفت اندر حجاب خاک ماه

هم ز ایوان رفت کیوان سوی چاه

گشت پیدا تیغ خور از خاوران

از لب آن خون به بحر و بر روان

یکه تاز چرخ این نیلی حصار

تاخت بیخود و کله بر کوهسار

از شعاعش نیزه ی خطی بکف

یا مبارزگو دوید از هر طرف

آمد از گلدسته ی عرش این ندا

این ندایی بل صدای آشنا

ارکبوا یا قوم یا جندالاله

ای سپاه پادشاه کم سپاه

ارکبوا یا قوم یا حزب الوفا

انهضوا جولوا بمیدان الولا

رخش همت را به زیر ران کشید

رخت عزت سوی علیین کشید

مؤمن و کافر بهم آمیختند

کفر و دین با یکدیگر آویختند

نور و ظلمت گشت با هم ممتزج

با ملک اهریمن آمد مزدوج

ای زمین کربلا غماز شو

کفر و دین از یکدگر ممتاز شو

هان و هان ای دین برون آ از غلاف

هین بده با کفر در میدان مصاف

حمله آرید ای گروه نوریان

ناریان را فاش سازید و عیان

ای فرشته صورتان و سیرتان

پرده بردارید از این اهریمنان

العجل یا جندنا نحو القتال

هین درآویزید شیران با شغال

پنجه ای ای شیر مردان وا کنید

روبها را روبهی پیدا کنید

لاف شیری می زنند این روبهان

روبهی شان را کنید اکنون عیان

چون برآمد خور ز بحر قیر فام

سر برآوردند شیران از کنام

تیغها بر کف بروها پر ز چین

در ره جانانه جان در آستین

طایران گلستان لامکان

بالها بگشوده سوی آشیان

گوشها بر حکم و چشمان بر زمین

تا چه فرماید شه دنیا و دین

ناگهان آمد برون از خیمه شاه

طعنه زن نورش به نور مهر و ماه

گفت یاران وقت جانبازی رسید

وقت اقبال و سرافرازی رسید

تیرها می بارد از شست قضا

سینه ها باید هدفشان سینه ها

تیغها می آید از دست قدر

ای خوشا آنکس که پیش آورد سر

عید قربان است میدان رضا

هرکه را باشد سر ما الصلا

چون شنیدند این وفاداران ز شاه

بر مه افکندند از شادی کلاه

جمله افتادند چون دریا به جوش

جمله چون رعد آمدند اندر خروش

جمله اسپرها به دوش انداختند

هم سر و هم سینه اسپر ساختند

جمله بوسیدند پایی را که ماه

بوسه دادی بر کفش هر شامگاه

کان فدایت هم سر و هم جان ما

هم زن و فرزند و خانمان ما

هرچه فرمایی همه گوشیم گوش

هم نهاده در ره هر گوش هوش

از تو یک فرمان ز ما جان باختن

یک اشاره از تو از ما تاختن

آن امیران در سخن با شاه کل

کامد از میدان کین بانگ دهل

صیحه ی هل من مبارز شد بلند

شور در شیران ملک جان فکند

شور هل من رخصة نحو القتال

فی قتال اهل کفر والضلال

رخصتی ای شاه شهرستان دین

تا برون آریم دست از آستین

روبهان را پوست از سر برکشیم

جمله را در خاک و خاکستر کشیم

جسمشان در چاه بر زین افکنیم

روحشان در قعر سجین افکنیم

پاک سازیم این جهان از لوثشان

نی از ایشان نام ماند نی نشان

خاک را از خونشان رنگین کنیم

این جهان را رشک فروردین کنیم

شعر عاشورا

نـــالــه وای حسینــا ز دل زار کشید
لطمه بر رخ زده فـریاد دگر بار کشید

آسمان‌ها! همه در آتش دل دود شوید
آن چنــان نــاله بـــرآرید کـه نابود شوید

وقت آن است که از جسم جهان جان برود
نــــالـه بـــــر عـــرش ز هـــر آیـــۀ قرآن برود

در شبستــان عـــــدم عــــالـم امکــان برود
نگـذاریــد کــــه شــــه جـــانـب میـدان برود

یا بیـایید و سـرراه بگیرید بر او
یا ز دل ناله برآرید و بمیرید براو

ملـک نـار سـرآورده به فرمان حسین
ملـک آب به فکر لب عطشان حسین

ملک بـاد شده سر به گریبان حسین
ملک خاک شده خاک بیابان حسین

آسمان سوخته و شعله به عرش افتاده
یا که از اوج فلک عرش بـه فرش افتاده

فـاطمه آمــده از خلـد بــه استقبالش
مــردها کشتـه و زنها همگان دنبالش

نه عجب گرکه خدا فخر کند بر حالش
الـف قـــامـت ذریـــۀ زهــــرا دالش

داغ‌ها دیــده ولــی با دل مســرور آید
تیغ‌ها گوش به فرمان که چه دستور آید

نیــزه دسـت عـــدو منتظـــر فـــرمانش
تیــرهـا یکســره در بنـد کمـان گریانش

تیــغ‌هـا عــاشـق زخــم بــدن عـریانش
سنگ‌ها لاله و نسرین و گل و ریحانش

مرگ، پروانه‌صفت دور سرش گردیده
داغ دلـدادۀ زخــم جگـرش گـردیده

انبیا بسته صف از بهر فداکاری او
همه گشتند علم بهر علمداری او

بـاز گشتند بــه دنیـا ز پی یاری او
او فروشنده، خدا گرم خریداری او

روح جبریل زند بال به دور سر او
ملک‌الموت شده بندۀ فرمانبر او

شد سراپا سپر و منت شمشیر کشید
بهــر هــر زخــم ز دل نعــرۀ تکبیر کشید

عشـق را بـر تـن مجروح به تصویر کشید
از پـی تیــر دمــــادم جگـــرش تیر کشید

تیـرها در خـط پــرواز پــر و بـالش بود
دیده سوی حرم و دل سوی گودالش بود

حـق نـدا داد که ای مقتل تو دامانم
مــانده تــا لحظـۀ آخـر به سر پیمانم

دوست داری ز عدو داد تو را بستانم
همـه یـاران تـو را خود به تو برگردانم

تا صف حشر فراموش، قیامت نشود
ذره‌ای بـر در مـا کـم ز مقامت نشود

گفـت ای وقــف تــو از روز ولادت ســـر من
رب مـن صــاحب مــن خــالق مـن داور من

این تو این قاسم و این اکبر و این اصغر من
گـو دو صـد مرتبـه صدپــاره شـــود پیکر من

خوش‌ترین لحظۀ من لحظۀ سر باختن است
پیش دشمن سپــر من سپر انداختن است

دوست دارم نبود نقطۀ سالم بـه تنم
زخـم پیـوسته شود مرهم زخـم بدنم

پیـرهن پــاره، تنــم، پـــاره‌تر از پیرهنم
سر گرفتم به کف و ذبح عظیم تو منم

سینۀ خویش به شمشیر بلا کردم باز
تـو مـرا خواسته‌ای کشته ببینی زآغاز

بـــود بــر سجــدۀ تسلیــم رخ چــون قمـــرش
نیــزه‌هـا بـود کــه می‌رفــت فـــرو در جگــرش

در همان حال که لب‌تشنه جدا گشت سرش
اشک می‌ریخت به رخسار خود از چشم‌ ترش

سر جدا شد ز تن و ذکر حقش بر لب بود
چشمش از دامن قاتل به سوی زینب بود

ای خـداونـد بــه زخـم تـن عـــریان حسین
به تن غرقه به خون و لب عطشان حسین

بـه فــــداکــــاری و ایثــــار جــوانان حسین
بــه نمــــاز سحــــر و نغـمـــۀ قـرآن حسین

تو کز این غم زده‌ای شعله دل عالم را
شرری زن که بسوزی جگر «میثم» را

«غلامرضا سازگار»

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

اجازه خواستن حضرت علی اکبر از حضرت برای رفتن به جهاد

ای پدر هنگام رخصت دیر شد

دل از این ویرانه دیرم سیر شد

تا بکی بینم همالان سینه چاک

آن یکی در خون و آن دیگر بخاک

تا بکی بینم تورا تنها و فرد

اندر این صحرا میان صد نبرد

رخصتی ده تا کشم تیغ از نیام

آتش اندازم در این قوم لئام

شاهزاده پیش آن شاه ایستاد

سر برهنه کرد و در پایش فتاد

با پدر می گفت کای سلطان من

چیست سلطان ای تو جان جان من

جان به لب آمد مرا از انتظار

رخصتی آخر مرا در کارزار

لاابالی گشته ام صبرم نماند

مرمرا این صبر در محنت نشاند

ای پدر دیگر نماندم طاقتی

از برای خاطر حق رخصتی

شاهزاده پیش شه در التماس

هفت گردون در ثنا و در سپاس

مدتی بد پیش آن شه زین نسق

دل کباب و جان نهاده بر طبق

چون چنین دیدش شهنشاه جهان

دیده ها را کرد سوی آسمان

کای خدا ای پادشاه جسم و جان

ای تو دانا هم به پیدا هم نهان

گرچه جان من علی اکبر است

جان ولی در راه تو اولیتر است

خویش بود جان در ره تو باختن

سوختن پروانه سان و ساختن

پس به رخصت شاه عالم لب گشاد

گفت چون خواهی روی رو خیر باد

هین برو ای نور ظلمت سوز من

ای تو آن خورشید روزافروز من

هین برو ای راحت من جان من

ای گل من سرو من ریحان من

ای تو قربانی و من قربان تو

من به قربان لب خندان تو

من فدای این گل رخسار تو

کشته گیسوی عنبربار تو

هین بیا تا بوسم آن رخسار را

تا ببویم زلف عنبربار را

گرد آیید ای مقیمان حرم

پرده داران خیام محترم

توشه بردارید ازین روی چو ماه

دیده ها را سیر سازید از نگاه

بعد از این او را امید دیدنی ست

بازگشتن زین سفر امید نیست

پس وداع جمله کرد آن شهریار

بر عقاب باد پیما شد سوار

گفت از من بر شما بدرود باد

وعده ی دیدار بر محشر فتاد

از شما هرکس رسد سوی وطن

اهل یثرب را چنین گوید زمن

کای شماها شاد و خرم در وطن

یاد آرید از من و ایام من

ای جوانان چون نشینید از نشاط

روز و شب با یکدیگر در یک بساط

از من و دوران من یاد آورید

وز لب عطشان من یاد آورید

یاد آرید ای رفیقان وطن

گاه گاهی در گلستانها زمن

نوجوانی چون ببینید ای مهان

یاد آرید از وفا زین نوجوان

از من ای مادر فراموشت مباد

خالی از آواز من گوشت مباد

صبحدم مادر بجای زلف من

زلف سنبل را به حسرت شانه زن

گر نبینی چشم من را شاد و خوش

چشم نرگس را به یادم سرمه کش

گر نظر خواهی به شمشاد قدم

لحظه ای نه سوی سروستان قدم

ای پدر از من هزارانت سلام

بازگو داری به جدم گر پیام

پس عنان را سوی میدان کرد باز

از قفایش صد هزاران دیده باز

آن یکی گفتا که خورشید سماست

وان دگر گفتا نه این نور خداست

این جهان پر شد ز بانگ آه آه

بر فلک شد ناله ی واحسرتا

او روان شد سوی میدان جدال

آفتاب ایستاد محو آن جمال

حوریان سر بر کشیدند از قصور

جمله را بر کف قدح های بلور

او همی رفت و دویدش در رکاب

گفتی اسماعیل قربان با شتاب

گوییا می گفت و می رفتش ز پی

لیتنی کنت فداک یا بنی

من فدای چهر مه سیمای تو

بودمی من کاشکی بر جای تو

او روان و صد هزارش دل ز پی

او بسوز و یک جهان در سوک وی

تیغ نصرت بر کف و اسپر به دوش

بر لبش صد خنده صد چین بر بروش

ناگهان از طرف میدان شد عیان

همچو خورشید از کنار آسمان

نور وی آن پهنه را روشن نمود

آن فضا را رشک صد گلشن نمود

ساحت میدان سراسر نور شد

نور حق تابیده کوه طور شد

طور سینا یا رب این یا کربلاست

این بود شهزاده یا نور خداست

پهنه و پهنا همه انوار شد

کربلا یکسر تجلی بار شد

صبح صادق بر سپاه شام تافت

آفتابی بر همه اجرام تافت

دیده بگشودند ناگه آن سپاه

عالمی دیدند پر نور اله

دیده هاشان خیره شد از آن جمال

سینه هاشان چاک چاک از آن جلال

بانگ تکبیر و تبارک زان گروه

غلغله افکند در صحرا و کوه

آن یکی گفتا که پیغمبر رسید

گفت آن یک شیر حق حیدر رسید

ای امیران بنگرید این شاه کیست

شاه چه بود آیت الله کیست

اشعار روز عاشورا

شعر روز عاشورا همه اهل حلب از مولانا

روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت
پر همی‌گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم

آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای
تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

روز عاشورا نمی‌دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار

پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح
شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

«مولوی»

باز این چه شورش است

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

خطاب حضرت سیدالشهداء ع به اصحاب خود در صبح عاشورا و آماده شدنشان برای قتال

گفت با ایشان شه ملک بقا

ای سرافرازان میدان بقا

دوست گویا طور دیگر خواسته

بزم دیگر بهرتان آراسته

این جهان خاکست و جای خاکیان

نوریان را هست علیین مکان

دور را اکنون زمان دی بود

فصل فروردینش آیا کی بود

رخصت است اما پی جان باختن

جان فدای حکم جانان ساختن

رخصت است اما به میدان رضا

تا چه باشد حکم سلطان قضا

چون شنیدند این سخن از آن جناب

پا نهادند از نشاط اندر رکاب

رو به میدان شهادت تاختند

غلغل اندر شش جهت انداختند

خود و خفتان از سر و بر ریختند

گرد از میدان کین انگیختند

جان به لب سر بر کف از ملک جهان

رخشها راندند سوی لامکان

بر بروها چین و دندانها به لب

تیغ بر کفها و دلها پر طرب

رخشها در قلب میدان تاختند

تیغها بر حزب شیطان آختند

کفر و دین بر یکدگر آمیختند

رشته های جان هم بگسیختند

جویها کردند از خونها روان

خاکها کردند رنگ ارغوان

غلغل اندر کن فکان انداختند

جانها دادند و سرها باختند

جمله سرها بر کف و جانها به لب

رو نهادی سوی میدان با طرب

می نگنجیدند از شادی به پوست

سر سپردندی به دشمن جان به دوست

آن یکی را مهربان مام از قفا

کای پسر هنگام عهد است و وفا

هین برو مادر حلالت شیر من

همرهت آن ناله ی شبگیر من

هین برو ای جان مادر سر بده

سر براه سبط پیغمبر بده

هین برو میعاد روز محشر است

وعده ی ما خدمت پیغمبر است

وان دگر یک با برادر همعنان

جانب میدان روان گشته دوان

کای برادر سوی میدان العجل

جان دهیم از بهر سلطان ازل

ای برادر جان کنون آید بکار

تا کنیم آن در ره آن شه نثار

قیمت سر را کنون بشناختیم

کش به سم اسب شاه انداختیم

آن یکی در پیش روی شاه دین

می خریدی بر تن خود تیغ کین

هرچه آید تیغ و خنجر از قضا

پیش آورده سر و دست و قفا

از پی یک جرعه آب از بهر شاه

این یکی آمیخت خون با خاک راه

مشک خود پر کرد و برگردن فکند

راند مرکب سوی شاه ارجمند

هاتفی گفتش عیان در گوش جان

هین میفکن مشک و هان مرکب بران

هرکه باشد تشنه ی دیدار دوست

از دم شمشیر و خنجر آب اوست

جام وصل ما پر از ماء معین

از چه سویش می کشی این پارگین

زین نمط آن جند رحمت یک بیک

می زدندی نقد خود را بر محک

هرکجا دیدند تیری در کمان

سینه را کردند در پیشش نشان

شاه دین چون شمع روشن در میان

گرد او یاران همه پروانه سان

آتشی از آب تیغ افروختند

جمله چون پروانه خود را سوختند

اندر آن میدان پرشور و فتن

جمله در جان دادن و سر باختن

در سموات علی افلاکیان

جمله را انگشت حیرت در دهان

غلغل احسنت احسنت از ملک

برگذشتی از سما و از سمک

از صوامع سرکشیده قدسیان

انت تعلم جمله را ورد زبان

در تکاپو جنیان از هر طرف

در ره شه نقد جانهاشان به کف

آن یکی آمد به نزد شاه دین

کای ضیاء چشم خیرالمرسلین

من یکی از چاکران حیدرم

بر گروه جن امیر و سرورم

از پی تسلیم جان برخاستم

اندرین صحرا سپه آراستم

لشکرم بگرفت بحر و بر و کوه

از سپاهم دشت آمد در ستوه

هین بفرما تا برآریمان دمار

زین گروه بیحیای دیوسار

خونشان با خاک ره یکسان کنیم

جسمهاشان را تهی از جان کنیم

گفت آن سلطان اقلیم رضا

قد جزاکم ربکم خیرالجزا

دل از این ویرانه دیرم سیر شد

جان از این محنت سرا دلگیر شد

دیده ام افکنده بر جانان نظر

جان گشده سوی جانان بال و پر

پرده افکنده است از چهرش عیان

جان گرفت از دست من اکنون عنان

جملگی رفتند همراهان من

عندلیبان بر پریدند از چمن

آمد اینک نوبت نسرین و گل

جزوها رفتند و آمد وقت کل

از فروغ تیغ و شمشیر و سنان

فاش بنگر آتش نمرودیان

سوی آتش می روم من چون خلیل

منجنیقم عشق او شوقم دلیل

بهر ابراهیم اگر شد ای مهان

در میان آتش آب و گل عیان

چشمه ها کرده ز خون من روان

زخمهایم گلستان در گلستان

عشق می گفت ای خلیل روزگار

می روی در آتش ابراهیم وار

کو تورا قربانی راه خدا

تا به دست خود کنی آن را فدا

گفت اینک غنچه های گلشنم

روشنیهای دو چشم روشنم

اینک آمد باز باد مهرگان

غنچه ها را برد باد از گلستان

ناشگفته از نسیم صبحگاه

کرد غارت بادشان ای آه آه

شهیدی که عصر عاشورای سال ۶۱ را برای دنیا زنده کرد +تصاویر - جهان نيوز

هان غروب روز عاشوراستی ///کربلا پر شور و پر غوغاستی...

قتلگاه از خون هفتاد و دو تن/// موج زن چون لجه ی دریاستی...

کشتی بشکسته آل رسول /// غرقه در دریای بی پهناستی...

وه چه دریایی که موج خون او /// در گذر از گنبد میناستی...

نا خدا افتاده در گرداب خون /// بحر هستی سخت طوفان زاستی...

رفته از چرخ برین تاب و سکون/// در تزلزل توده غبراستی...

هر کجا پیداست آشوبی بزرگ /// هر طرف هنگامه ای برپاستی...

خیمه ها با حالتی افروخته /// کربلا را انجمن آراستی...

هر یکی زان خیمه های سوخته /// غم فزای عترت طاهاستی...

بانویی با قامتی هم چون کمان/// از دو چشم خویش خون پالاستی...

پیکر صد پاره خون خدا /// در میان کشته ها پیداستی...

پا نهاده در میان بحر خون /// گرم سیر کشته اعداستی...

دست بالا برده سوی آسمان /// در سخن با ایزد یکتاستی...

کاروان بار سفر بستهست و او /// فارغ از دنیا و مافیهاستی...

زینب آماده است از بحر وداع /// صحنه ای جانکاه و جانفرساستی...

گوید ای جان عزیز از جای خیز /// کاین وداع آخرین ماستی...

دیده چون باز کرد آن اخت الولی/// دید پیدا آن چه ناپیداستی...

اجتماعی دید گرد قتلگاه /// کز فغان شان محشری برپاستی...

اشک ریزان انبیا و اولیا/// در تحیر سید بطحاستی...

در یمینش مظهر کل جلال ///تیغ بر کف حضرت مولاستی..

در یسار حضرت ختمی مآب /// حضرت صدیقه زهراستی...

در کنار فاطمه زاری کنان /// مریم و آسیه و ساراستی...

نوح پیغمبر که شیخ ال انبیاست/// گرم آمنا و صدقناستی...

زین تجلی خرّ موسی صعقا /// کربلا در جلوه چون سیناستی..

آمده عیسی ز چرخ چارمین /// در کفش انجیل یوحناستی...

خون فشان گردیده چشم عرشیان/// اشک ریزان دیده حوراستی...

زینب از این پرده آمد در شگفت ///گفت گویا محشر کبراستی...

در بغل بگرفت زینب شاه را /// در تماشا عالم بالاستی...

قدسیان زین صحنه در جوش و خروش /// پر فضا از بانگ واویلاستی...

لیله الاسری بود یا رب! و یا /// قاب قوسین است و اوادنی ستی...

شد جدا یک قوس از قوس دگر /// این سخن کوتاه و پر معناستی...

کاروان سالار دشت کربلا /// عازم شام مصیبت زاستی...

شد بلند از قتلگه بانگ اذان ///وه چه خوش آوای روح افزاستی...

این صدای آشنا یا رب زکیست/// کاین چنین نغز و خوش و زیباستی...

دید می گوید اذان شاه شهید/// کاین سفر بس سخت و جان فرساستی...

هر کجا روی آوری تو کربلاست/// روز تو هم رنگ عاشوراستی...

یادگار خیمه های سوخته/// کربلایت شام محنت زاستی...

ای زبانت ذوالفقار مرتضی /// غم مخور پیروز بر اعداستی...

تو ببر کالای ما بهر فروش /// حق خریدار چنین کالاستی...

خون سرخم تا قیام منتقم /// گرم جوشش اندرین صحراستی...

محمد علی مجاهدی(پروانه)

حسین بن علی (ع) - شمایل

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس »

شهادت حضرت علی اصغر در میدان بر روی دست حضرت

هان بیارید آن یکی فرزند من

وان یکی نوباوه دلبند من

هین بیاریدش به قربانگه برم

بهر مهمانی بسوی شه برم

مادرش را گر به پستان نیست شیر

شیر جوشد از دم پیکان تیر

پس نهاد آن طفل بر قرپوس زین

با نشاط آمد سوی میدان کین

پس بکفت بگرفت آن دردانه را

سوخت هم دل خویش و هم بیگانه را

شربت آبی طلب کرد از عدو

تا مگر تر سازد آن کودک گلو

جانب صد تیر او را راست کرد

عشق خونریز آنچه خود می خواست کرد

شه گرفت آن طفل را بر روی دست

گرد خجلت بر رخ گردون نشست

با زبان حال می گفت ای خدا

در رهت آوردم این را یک فدا

عید قربان منست اینم منی

من خلیل عهد و اینم یک فدا

چون پی قربانیش بر کف نهاد

شست دشمن از کمان تیری گشاد

هین بگیر این جرعه ی آب زلال

دیگر از بی شیری ای کودک منال

آمد آن تیر و نشستش در گلو

ای جهان دون تفو بر تو تفو

برگرفت آن طفل خون آلود را

آن ذبیح کعبه ی مقصود را

طفل خون آلوده در آغوش شاه

شه عنان گرداند سوی خیمه گاه

کی پرستاران بگیریدش زمن

دادم از پستان پیکانش لبن

پس نهادش در میان کشتگان

شد پی قربانی دیگر روان

کآمد از خرگه برون خورشیدوار

نوجوان شهزاده ی والاتبار

قامتی زیبا چه سرو افراخته

عنبرین گیسو به دوش انداخته

چهره و چهر آفتاب از آن خجل

قامتی شمشاد پیشش پا به گل

یوسف او را داده خط بندگی

خضر از او جویای آب زندگی

چهره ی او آیت حسن و جلال

از رخش ظاهر جلال ذوالجلال

از لب او معجز عیسی نهان

از رخ او نور پیغمبر عیان

شد بلند از آسمان و از زمین

غغل احسنت و بانگ آفرین

بوسه زد سلطان دین را در رکاب

با هلالی شد قرین آفتاب

کآمد اکنون نوبت من ای پدر

جان گشوده سوی میدان بال و پر

سوی میدان شهادت رخصتی

از پس رخصت مرا هم همتی

تا در این میدان کمی جولان کنم

جان شیرین در رهت قربان کنم

همچو اسماعیل اینها سر نهم

خنجر اندر ناوک خنجر نهم

عاشقان جام فرح آنگه کشند

تشنه لب در راه جانانشان کشند

تشنه ی او را بجز او آب نیست

جز زجام وصل او سیراب نیست

آب خنجر نهری از آن آبهاست

متصل آن نهر با بحر بلاست

ای بلا بر من تو از جان خوشتری

سلسبیل و کوثری یا خنجری

خنجرا گر خود تو کوثر نیستی

جان چرا بخشی بگو پس چیستی

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و تاراج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران، پرانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده، راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین

شعر عاشورا

بنام مولا...
ما را در سایت بنام مولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 24526a بازدید : 56 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 16:44