چهل حکایت از علی بن الحسین ع

ساخت وبلاگ

الامام الرابع: علي بن الحسين (عليه السلام) زين العابدين - کتابخانه دیجیتال (بازار کتاب) قائمیه

Pin on سلام على آل يس

حکایت سید العابدین 
-شخصى به نام عسكر - غلام امام محمّد جواد عليه السّلام - به نقل از پدرش حكايت كند:روزى به محضر شريف حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام شرف حضور يافتم و عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چطور در بين اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقط امام چهارم ، حضرت علىّ بن الحسين عليهماالسّلام به عنوان ((سيّد العابدين )) معروف و مشهور گشته است ؟امام رضا عليه السّلام در جواب فرمود: خداوند متعال در قرآن تصريح نموده است كه بعضى از پيغمبران را بر بعضى از ايشان فضيلت و برترى داده است ؛ و ما اهل بيت رسالت نيز همانند انبياء عظام صلوات اللّه عليهم مى باشيم .و سپس افزود: و امّا در رابطه با جدّم ، علىّ بن الحسين عليهماالسّلام ، كه سؤ ال كردى :همانا پدرم از پدران بزرگوارش عليهم السّلام بيان فرموده است : روزى امام علىّ بن الحسين عليهماالسّلام مشغول نماز بود، كه ناگاه شيطان به صورت يك افعى بسيار هولناكى ، با چشم هاى سرخ از درون زمين آشكار شد و خود را به محراب عبادت آن حضرت نزديك كرد.(8)وليكن امام سجّاد عليه السّلام كمترين حسّاسيّتى در برابر آن موجود وحشتناك نشان نداد و ارتباط خود را با پروردگار متعال خود قطع نكرد.افعى دهان خود را نزديك انگشتان پاى آن حضرت آورد و آتشى از دهانش ‍ خارج ساخت كه بسيار وحشتناك بود، ولى حضرت با آرامش خاطر و خيالى آسوده به نماز خود ادامه مى داد و توجّهى به آن نداشت .در همين حال كه شيطان با آن حالت ترسناك مشغول اذيّت و آزار بود، ناگهان تيرى سوزاننده از سمت آسمان آمد و به آن ملعون اصابت كرد.هنگامى كه تير به او خورد، فريادى كشيد و به همان حالت و شكل اوّليّه خود بازگشت و كنار امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام ايستاد واظهارداشت :شما سيّد و سرور عبادت كنندگان هستى ؛ و چنين نامى تنها زيبنده و شايسته شما مى باشد.و سپس در ادامه كلام خود افزود: من شيطان هستم ؛ و تمام عبادت كنندگان را از زمان حضرت آدم تا كنون فريب و بازى داده ام و كسى را از تو قوى تر و پارساتر نيافته ام .و پس از آن شيطان از نزد امام سجّاد عليه السّلام خارج شد و حضرت بدون آن كه به او توجّهى داشته باشد، به نماز و نيايش خود با پروردگار متعال خويش ادامه داد

.

-  اظهار نعمت و شكر توفيق

يكى از اصحاب امام زين العابدين عليه السّلام و از راويان حديث كه به نام زهرى معروف است ، حكايت كند:روزى به همراه آن حضرت ، نزد عبدالملك مروان رفتيم ؛ عبدالملك ، احترام شايانى نسبت به حضرت سجّاد عليه السّلام به جا آورد؛ و چون چشمش به آثار سجود در چهره و پيشانى مبارك امام زين العابدين عليه السّلام افتاد، گفت :اى ابو محمّد! خود را بسيار در زحمت عبادت انداخته اى ، با اين كه خداوند متعال تمام خوبى ها را به تو داده است و تو نزديك ترين فرد به رسول اللّه مى باشى ، تو داراى علم و كمالى هستى كه ديگران از داشتن آن محروم مى باشند!امام سجّاد عليه السّلام فرمود: آنچه از فضل پروردگار و توفيقات الهى براى من گفتى ، نياز به شكر و سپاس دارد.و آن گاه فرمود: پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله با اين كه تمام خطاهاى گذشته و آينده اش بخشيده شده بود، آن قدر نماز مى خواند كه پاهاى مباركش ورم مى كرد، به قدرى روزه مى گرفت كه دهانش خشك مى گشت و مى فرمود: آيا نبايد بنده اى شكرگزار باشم .و سپس حضرت در ادامه سخنانش افزود: حمد خداوندى را، كه ما را بر ديگران برترى بخشيد و به ما پاداش خير عطا نمود، و در دنيا و آخرت حمد و سپاس ، تنها مخصوص اوست .به خدا سوگند! چنانچه اعضاء و جوارحم قطعه قطعه گردد و در اثر عبادت نفسم قطع شود، يك صدم شكر يكى از نعمت هاى خداوند را هم انجام نداده ام .چگونه مى توان نعمت هاى الهى را برشمرد؟! و چگونه توان شكر نعمتى از نعمت هايش را خواهيم داشت ؟!نه به خدا قسم ! خداوند هرگز مرا غافل از شكر نعمت هايش نبيند.و چنانچه عائله ام و ديگر خويشان و سائر مردم حقّى بر من نمى داشتند، به جز عبادت و ستايش و مناجات با خداوند سبحان ، كار ديگرى انجام نمى دادم و سخنى به جز تسبيح و ذكر خداى متعال نمى گفتم تا آن كه نفسم قطع شود.زهرى مى گويد: سپس امام عليه السّلام به گريه افتاد و عبدالملك نيز گريان شد و گفت : چقدر فرق است بين كسى كه آخرت را طلب كرده و براى آن جديّت و كوشش مى نمايد و بين آن كسى كه دنيا را طلب كرده است و باكى ندارد كه از كجا و چگونه به دست مى آورد، پس چنين افرادى در آخرت سهمى و نجاتى برايشان نخواهد بود

.  ادّعاى رهبرى و گواهى سنگ

امام محمّد باقر عليه السّلام حكايت نمايد: مدّتى پس از آن كه امام حسين عليه السّلام به شهادت رسيد، روزى محمّد بن حنفيّه به حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام گفت : اى برادرزاده ! تو خوب مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، وصاياى امامت را به پدر من اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام تحويل داد و او نيز اين امانت الهى را به برادرم امام حسن مجتبى عليه السّلام سپرد و پس از آن هم به امام حسين عليه السّلام داده شد و او در صحراى سوزان كربلاء به شهادت رسيد. و مى دانى كه پدرت وصيّتى درباره امامت نكرده است ، و چون تو جوانى بيش نيستى ؛ پس با من كه عموى تو و هم رديف پدرت مى باشم ؛ و همچنين از تو بزرگ تر و با تجربه هستم و من عموى تو و هم رديف پدرت مى باشم و من بزرگ و با تجربه ام . بنابر اين در امر امامت و رهبرى جامعه اسلامى با من نزاع نكن ؛ زيرا كه آن حقّ من خواهد بود. امام سجّاد عليه السّلام در مقابل او چنين اظهار داشت : اى عمو! رعايت تقواى الهى كن و از خدا بترس و در آنچه حقّ تو نيست ادعّا نكن ، من تو را موعظه مى كنم كه مبادا در رديف بى خردان باشى . همانا پدرم امام حسين عليه السّلام پيش از آن كه عازم عراق گردد، با من عهد نمود و وصاياى امامت را به من سپرد و اين سلاح حضرت رسول است ، كه نزد من موجود مى باشد. بنابراين ، آنچه را استحقاق ندارى مدّعى آن مباش كه برايت بسى خطرناك است و مرگ زودرس ، تو را فرا مى گيرد؛ پس بدان كه خداوند متعال وصايت و امامت را تنها در ذريّه امام حسين عليه السّلام قرار داده است . و چنانچه مايل باشى ، نزد حجرالا سود برويم و از آن شهادت طلبيده و آن را حاكم قرار دهيم . امام باقر عليه السّلام فرمود: چون محمّد حنفيّه به همراه آن حضرت كنار حجرالا سود آمدند، امام زين العابدين عليه السّلام به محمّد حنفيّه خطاب نمود: تو از خدا بخواه و او را بخوان كه اين سنگ به سخن آيد. پس محمّد حنفيّه هر چه دعا كرد، اثرى ظاهر نگشت ، و بعد از آن امام سجّاد عليه السّلام فرمود: اينك نوبت من است ؛ چون اگر حقّ با تو مى بود جواب مى شنيديم . محمّد حنفيّه گفت : اكنون تو از خدا بخواه كه اين سنگ شهادت دهد. سپس امام سجّاد عليه السّلام دعائى را زمزمه نمود و سنگ را مخاطب قرار داد و فرمود: تو را قسم مى دهم به آن كسى كه ميثاق پيغمبران وديگر اوصياء را در تو قرار داد، شهادت دهى كه امامت و وصايت پس از پدرم امام حسين عليه السّلام حقّ كدام يك از ما دو نفر مى باشد. ناگهان سنگ به حركت درآمد، به طورى كه نزديك بود از جاى خود بيرون آيد؛ و آن گاه با زبانى فصيح به عربى چنين گفت : خداوندا! من شهادت مى دهم كه وصايت و امامت بعد از حسين ابن علىّ، حقّ پسرش علىّ بن الحسين خواهد بود. و محمّد بن حنفيّه با مشاهده اين چنين معجزه اى ، حقّ را پذيرفت و امامت و ولايت امام سجّاد عليه السّلام را قبول كرد و از او در تمام مسائل و امور اطاعت نمود.(11)

 رهائى از زن مخالف

حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر عليه السّلام حكايت فرمايد: روزى از روزها مردى - از آنايان - به محضر پدرم امام زين العابدين عليه السّلام وارد شد و به آن حضرت عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! همسرت - كه از خانواده شيبانى ها است - امام علىّ بن ابى طالب عليه السّلام را دشنام و ناسزا مى گويد و با خوارج هم عقيده است . او اين عقيده را از شما پنهان مى دارد، چنانچه مايل باشيد خود را مخفى نمائيد تا من با او سخن گويم و متوجّه شويد كه چگونه است . لذا پدرم ، امام زين العابدين عليه السّلام اين پيشنهاد را پذيرفت و فرداى آن روز به عنوان اين كه همانند هميشه از خانه خارج مى گشت ، حركت كرد و در گوشه اى استراحت نمود. پس آن مرد آمد و با همسر آن حضرت مشغول صحبت شد و پيرامون اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام مطالبى را مطرح كرد، و زن از روى دشمنى و خباثتى كه داشت ، مشغول دشنام گفتن و توهين به آن حضرت شد؛ و پدرم امام سجّاد عليه السّلام سخنانى كه بين آن ها ردّ وبدل مى گرديد، به طور كامل مى شنيد؛ و با اين كه آن زن بسيار مورد علاقه پدرم بود، چون متوجّه شد كه از مخالفين و نواصب است او را طلاق داده و رهايش ‍ ساخت .

  هدايت گران پس از غروب خورشيد

يكى از اصحاب به نام كنگر ابو خالد كابلى حكايت كند: روزى در محضر پر فيض امام سجّاد زين العابدين عليه السّلام شرفياب شدم و از آن حضرت سؤ ال كردم چه كسانى پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله واجب الا طاعه هستند؟ حضرت فرمود: اى كنگر! كسانى نسبت به امور دين و مردم اولى الا مر بوده ؛ و فرمايشاتشان لازم الا جراء مى باشد كه از طرف خداوند به عنوان امام و خليفه معرّفى شده باشند. و اوّلين آن ها پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، اميرالمؤ منين ، علىّ بن ابى طالب و سپس حسن و آن گاه حسين عليهم السّلام ؛ و بعد از ايشان ولايت و رهبرى جامعه به من محوّل گرديده است . كنگر گويد: پرسيدم كه روايتى از حضرت امير علىّبن ابى طالب عليه السّلام وارد شده است كه فرمود: هيچ گاه زمين خالى از حجّت نمى ماند، آيا حجّت خدا بعد از شما كيست ؟ حضرت فرمود: پسرم ، كه نامش در تورات باقر مى باشد، او شكافنده تمام علوم و فنون است ؛ و بعد از او فرزندش ، جعفر حجّت خدا خواهد بود كه نام او در آسمان ها، صادق مى باشد. گفتم : ياابن رسول اللّه ! با اين كه همه شما صادق و راستگو هستيد، چطور فقط او عنوان صادق را به خود گرفته است . حضرت در جواب فرمود: همانا پدرم امام حسين از پدرش اميرالمؤ منين عليهماالسّلام نقل نمود، كه پيغمر خدا فرموده است : هرگاه فرزندم جعفر بن محمّد تولّد يافت او را صادق لقب دهيد. چون كه پنجمين فرزندش نيز به نام جعفر است ؛ و با تمام جراءت و جسارت ادّعاى امامت خواهد نمود و در پيشگاه خداوند او به عنوان جعفر كذّاب و مفترى على اللّه مى باشد، زيرا به برادر خود حسادت مى ورزد و چيزى را كه اهليّت ندارد ادّعا مى كند. بعد از آن امام سجّاد عليه السّلام بسيار گريست و آن گاه اظهار داشت : به روشنى مى بينم كه جعفر كذّاب ، هم دست طاغوت زمانش شده و از روى طمع و حسادت ، منكر - دوازدهمين - حجّت خدا مى گردد. گفتم : اى سرور! اين كه مى گويند دوازدهمين حجّت خدا غيبت مى نمايد، آيا حقيقت دارد؟ و آيا امكان پذير است ؟ حضرت فرمود: آرى ، سوگند به خداوند، كه اين مطلب در كتابى نزد ما موجود است ؛ و تمام جريانات و وقايعى كه بر ما و بعد از ما ودر زمان غيبت رخ مى دهد، همه آن ها در آن كتاب موجود مى باشد.(13)

-  شرمندگى حسن بصرى

حسن بصرى - كه يكى از دراويش صوفى مسلك مى باشد - در كنگره عظيم حجّ در محلّ مِنى براى جمعى از حاجيان ، مشغول موعظه و نصيحت بود. امام علىّ بن الحسين عليهماالسّلام از آن محلّ عبور مى نمود، چشمش به حسن بصرى افتاد كه براى مردم سخنرانى و موعظه مى كرد. حضرت ايستاد و به او خطاب كرد و فرمود: اى حسن بصرى ! لحظه اى آرام باش ، از تو سؤ الى دارم ، چنانچه در اين حالت و با اين وضعيتى كه مابين خود و خدا دارى ، مرگ به سراغ تو آيد آيا از آن راضى هستى ؟ و آيا براى رفتن به سوى پروردگارت آماده اى ؟ حسن بصرى گفت : خير، آماده نيستم . حضرت فرمود: آيا نمى خواهى در افكار و روش خود تجديد نظر كنى و تحوّلى در خود ايجاد نمائى ؟ حسن بصرى لحظه اى سر به زير انداخت و سپس گفت : آنچه در اين مقوله بگويم ، خالى از حقيقت است . امام سجّاد عليه السّلام فرمود: آيا فكر مى كنى كه پيغمبر ديگرى مبعوث خواهد شد؟ و تو از نزديكان او قرار خواهى گرفت ؟ پاسخ داد: خير، چنين فكرى ندارم . حضرت فرمود: آيا در انتظار جهانى ديگر غير از اين دنيا هستى ، كه در آن كارهاى شايسته انجام دهى و نجات يابى ؟ اظهار داشت : خير، آرزوى آن را ندارم . امام عليه السّلام فرمود: آيا تاكنون عاقلى را ديده اى كه از خود راضى باشد و به راه كمال و ترقّى قدم ننهد؛ و در فكر تحوّل و موعظه خود نباشد؛ ولى ديگران را پند و اندرز نمايد؟! و بعد از اين سخنان ، امام سجّاد عليه السّلام به راه خود ادامه داد و رفت . حسن بصرى پرسيد: اين چه كسى بود، كه در اين جمع با سخنان حكمت آميز خود با من چنين صحبت كرد؟ در پاسخ به او گفتند: او علىّ بن الحسين عليهماالسّلام بود. پس از آن ديگر كسى نديد كه حسن بصرى براى مردم سخنرانى و موعظه كند

.-  خصلت هاى ممتاز حضرت

باقرالعلوم عليه السّلام صفات و خصلت هائى را پيرامون پدرش ، حضرت سجّاد، زين العابدين عليه السّلام بيان فرموده است كه بسيار قابل توجّه و كسب فيض است : در هر شبانه روز همچون اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام هزار ركعت نماز به جا مى آورد، پانصد درخت خرما داشت كه كنار هر درختى دو ركعت نماز مى خواند. چون آماده نماز مى گرديد، رنگ چهره اش دگرگون مى گشت و به هنگام ايستادن به نماز، همچون عبدى ذليل و فروتن كه در برابر پادشاهى عظيم و جليل قرار گرفته ؛ و تمام اعضاء بدنش از ترس و خوف الهى مى لرزيد. نمازش همانند كسى بود كه در حال وداع و آخرين ملاقات و ديدار با پروردگارش باشد. هنگام نماز به هيچ كسى و هيچ سمتى توجّه نداشت ؛ و تمام توجّهش به خداى متعال بود، به طورى كه گاهى عبايش از روى شانه هايش مى افتاد و اهميّتى نمى داد، وقتى به حضرتش گفته مى شد، در پاسخ مى فرمود: آيا نمى دانيد در مقابل چه قدرتى ايستاده و با چه كسى سخن مى گويم ؟! مى گفتند: پس واى بر حال ما كه به جهت نمازهايمان بيچاره و هلاك خواهيم گشت ؛ و حضرت مى فرمود: نافله بخوانيد، همانا كه نمازهاى نافله جبران ضعف ها را مى نمايد. حضرت در شب هاى تاريك كيسه هاى آرد و خرما و مبالغى دينار و درهم بر پشت خود حمل مى نمود و چه بسا چهره خود را مى پوشانيد؛ و آن ها را بين فقراء و نيازمندان توزيع و تقسيم مى نمود. و چون حضرتش وفات يافت ، مردم متوجّه شدند كه او امام و پيشوايشان ، حضرت سجّاد امام زين العابدين عليه السّلام بوده است . روزى شخصى نزد آن حضرت آمد و گفت : ياابن رسول اللّه ! من تو را بسيار دوست دارم ، پس فرمود: خداوندا، من به تو پناه مى برم از اين كه ديگران مرا دوست بدارند در حالى كه مورد خشم و غضب تو قرار گرفته باشم . از يكى از كنيزان پدرم پيرامون زندگى آن بزرگوار سؤ ال شد؟ در جواب گفت : حضرت در منزل آنچه مربوط به خودش بود، شخصا انجام مى داد ضمن آن كه به ديگران هم كمك مى نمود. روزى پدرم از محلّى عبور مى كرد، ديد عدّه اى درباره ايشان بدگوئى و غيبت مى كنند، ايستاد و فرمود: اگر آنچه درباره من مى گوييد صحّت دارد از خداوند مى خواهم كه مرا بيامرزد؛ و چنانچه دروغ مى گوييد، خداوند شما را بيامرزد. هرگاه محصّل و دانشجوئى به محضر آن حضرت وارد مى شد، مى فرمود: مرحبا به كسى كه به سفارش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله عمل مى كند، هركه جهت تحصيل علم از منزل خارج شود در هر قدمى كه بردارد زمين برايش تسبيح مى گويد. پدرم امام سجّاد عليه السّلام سرپرستى بيش از صد خانوار مستضعف و بى بضاعت را بر عهده گرفته بود و به آن ها كمك مى نمود. و آن حضرت سعى مى نمود كه هميشه در كنار سفره اش يتيمان و تهى دستان و درماندگان بنشينند؛ و آن هائى كه معلول و فلج بودند، حضرت با دست مبارك خود براى ايشان لقمه مى گرفت و در دهانشان مى نهاد؛ و اگر عائله داشتند، نيز مقدارى غذا براى خانوادهايشان مى فرستاد.

  استجابت دعا در هلاكت دشمن

محدّثين و تاريخ ‌نويسان آورده اند: پس از واقعه دلخراش كربلاء، و بعد از وقوع تحوّلاتى در حكومت بنى اميّه ، مختار ثقفى روى كار آمد. و يكى از فرماندهان مختار شخصى به نام ابراهيم فرزند مالك اشتر بود، كه بعد از آن كه عبيداللّه بن زياد ملعون را دست گير كردند، توسّط ابراهيم ، فرمانده لشكر مختار در كنار رودى به نام خارز به هلاكت رسيد و سپس سر آن خبيث را به همراه چند سر ديگر از جنايت كاران و قاتلين - در صحنه عاشوراى حسينى سلام اللّه عليه - را براى مختار فرستاد. و مختار نيز بى درنگ و بدون فوت وقت ، سر عبيداللّه ملعون را براى امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام و همچنين عمويش محمّد حنفيّه إ رسال داشت . هنگامى كه سر آن ملعون را حضور امام سجّاد عليه السّلام آوردند، آن حضرت كنار سفره طعام نشسته بود و غذا تناول مى نمود. و چون چشم حضرت بر آن سر افتاد، فرمود: هنگامى كه ما را به مجلس ‍ عبيداللّه بن زياد وارد كردند، آن ملعون با اصحاب خود مشغول خوردن غذا بود و سر مقدّس و مطهّر پدرم ، حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام را نيز مقابلش نهاده بودند. و من در همان حالت از خداوند متعال تقاضا كردم : پيش از آن كه از اين دنيا بروم ، سر بريده ابن زياد ملعون را ببينم . شكر و سپاس خداوند متعال را به جا مى آورم كه دعاى مرا مستجاب نمود. پس از آن ، امام سجّاد عليه السّلام سر آن ملعونِ خبيث و پليد را به دور انداخت و سر بر سجده شكر نهاده و چنين اظهار داشت : حمد مى گويم و سپاس به جا مى آورم خداوند متعالى را كه دعاى مرا به استجابت رساند و در اين دنيا انتقام خون به ناحقّ ريخته پدرم را از دشمن گرفت . و سپس افزود در پايان : خداوند، مختار را پاداش نيك و جزاى خير عطا فرمايد.

  مدينه در محاصره دشمن و تنها پشتيبان ، فرشته الهى

سعيد بن مسيّب - كه يكى از اصحاب و ياران امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام است - حكايت كند: در آن هنگامى كه دشمن به شهر مدينه طيّبه حمله و هجوم آورد و تمام اموال و ثروت مسلمان ها را چپاول كرده و به غارت بردند، مدّت سه شبانه روز اطراف مسجد النّبىّ صلّى اللّه عليه و آله در محاصره دشمن قرارگرفت . و در طىّ اين مدّت ، ما به همراه امام سجّاد عليه السّلام بر سر قبر مطهّر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله مى آمديم ؛ و زيارت مى كرديم و نماز مى خوانديم ، ولى هرگز دشمن متوجّه ما نمى شد و ما را نمى ديد. و هنگامى كه كنار قبر مطهّر مى رسيديم ، حضرت سجّاد عليه السّلام سخنانى را با قبر مطرح و زمزمه مى نمود كه ما متوجّه آن سخنان نمى شديم . در يكى از همين روزها در حالتى كه مشغول زيارت قبر مطهّر بوديم و حضرت نيز با قبر مطهّر و مقدّس جدّش سخن مى گفت ، ناگاه مردى اسب سوار را ديديم ، در حالتى كه لباس سبز پوشيده بود و سلاحى در دست داشت ، بر ما وارد شد. و چون هر يك از نيروى دشمن مى خواست به قبر شريف جسارتى كند، آن اسب سوار با سلاح خود به آن شخص مهاجم اشاره مى نمود و بدون آن كه آسيبى به او برسد، در دم به هلاكت مى رسيد. و پس از آن كه مدّت قتل و غارت پايان يافت و دشمنان از شهر مدينه طيّبه بيرون رفتند، امام سجّاد حضرت زين العابدين عليه السّلام تمامى زيور آلات زنان بنى هاشم را جمع آورى نمود؛ و خواست كه آن هدايا را به رسم تشكّر و قدر دانى ، تقديم آن اسب سوار سبزپوش نمايد؛ ليكن او خطاب به امام زين العابدين عليه السّلام كرد و اظهار داشت : يابن رسول اللّه ! من يكى از ملائكه الهى هستم كه چون دشمن به شهر مدينه طيّبه و همچنين به اهالى آن حمله كرد، از خداوند متعال اجازه خواستم تا حامى و پشتيبان شما باشم

.  زهد و قناعت همراه با ثروت انبوه

مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود به نقل از امام پنجم ، حضرت باقرالعلوم عليه السّلام آورده است : روزى عبدالملك بن مروان مشغول طواف كعبه الهى بود و امام سجّاد حضرت زين العابدين عليه السّلام نيز بدون آن كه كمترين توجّهى به عبدالملك نمايد، مشغول طواف گرديد و تمام توجّهش به خداى متعال بود. عبدالملك با ديدن اين صحنه ، از اطرافيان خود سؤ ال كرد: اين شخص ‍ كيست ، كه هيچ اعتنا و توجّهى به ما ندارد؟ به او گفتند: او علىّ بن الحسين ، زين العابدين است . عبدالملك در همان جائى كه بود نشست و بدون آن كه حركتى كند دستور داد: او را نزد من آوريد. چون حضرت را نزد عبدالملك آوردند، گفت : ياابن رسول اللّه ! من كه قاتل پدرت - امام حسين عليه السّلام - نيستم ؛ پس چرا نسبت به ما بى اعتنا و بى توجّه هستى ؟ حضرت فرمود: قاتل پدرم به جهت كارهاى ناشايستى كه داشت ، دنيايش ‍ تباه گشت و با كشتن پدرم آخرتش نيز تباه گرديد، اگر تو هم دوست دارى كه همچون او دنيا و آخرتت تباه گردد، هر چه مى خواهى انجام بده . عبدالملك عرضه داشت : خير، هرگز من چنان نمى كنم ؛ وليكن از تو مى خواهم تا در فرصت مناسبى نزد ما آئى ، تا از دنياى ما بهره مندشوى در اين هنگام ، امام سجّاد عليه السّلام روى زمين نشست و آن گاه دامن عباى خويش را گشود و به ساحت اقدس الهى اظهار داشت : خداوندا، موقعيّت و عظمت دوستان و بندگان مخلصت را به او نشان بده ، تا مورد عبرتش قرار گيرد. ناگاه دامان حضرت پر از جواهرات گرانبها شد و همه چشم ها را بدان سو، خيره گشت . سپس حضرت خطاب به عبدالملك كرد و فرمود: اى عبدالملك ! كسى كه اين چنين نزد خداوند متعال آبرومند و محترم باشد، چه احتياجى به دنياى شما دارد؟ و پس از آن اظهار داشت : خداوندا، آن ها را از من بازگير، كه مرا نيازى به آن ها نيست

.-  نجات از غُل و زنجير

ابن شهاب زُهَرى - كه يكى از ياران و دوستان حضرت سجّاد امام زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه است - حكايت كند: در آن روزى كه عبدالملك بن مروان امام سجّاد عليه السّلام را دست گير كرد، حضرت را به شهر شام فرستاد، و ماءمورين بسيارى را نيز براى كنترل آن حضرت گماشت ، آن چنان كه حضرت در سخت ترين وضعيّت قرار گرفت . زُهَرى گويد: من با يكى از فرماندهان صحبتى كردم و اجازه خواستم تا با امام عليه السّلام خداحافظى كنم ؛ پس به من اجازه دادند، همين كه به محضر مبارك حضرت وارد شدم ، او را در اتاقى بسيار كوچك ديدم ، در حالى كه پاهاى حضرت را با زنجير به گردنش بسته و دست هايش را نيز دست بند زده بودند. من با ديدن چنين صحنه اى دلخراش ، گريان شدم و عرضه داشتم : اى كاش ‍ من به جاى شما بودم و شما را با اين حالت نمى ديدم . امام عليه السّلام فرمود: اى زهرى ! گمان مى كنى اين حركات و شكنجه ها مرا آزرده خاطر مى گرداند؟! چنانچه بخواهم و اراده نمايم ، همه آن ها هيچ است . سپس حضرت تكانى به پاها و دست هاى مباركش داد و خود را از غُل و زنجير و دست بند رها ساخت ؛ و آن گاه من از حضور پُر فيض حضرت خداحافظى كرده و بيرون آمدم . بعد از آن شنيدم كه ماءمورين در جستجوى حضرت بسيج شده بودند و مى گفتند: نمى دانيم در زمين فرو رفته و يا آن كه به آسمان بالا رفته است ، ما چندين ماءمور مواظب او بوديم ؛ ولى شبانگاه او را از دست داديم و چون به كجاوه او رفتيم ، غل و زنجير را در حالى كه كف كجاوه افتاد بود، خالى ديديم . زهرى گويد: من سريع نزد عبدالملك رفتم تا بيشتر در جريان امر قرار گيرم ، و هنگامى كه بر عبدالملك وارد شدم ، پس از صحبت هائى ، به من گفت : در آن چند روزى كه علىّ بن الحسين عليهماالسّلام مفقود شده بود، ناگهان نزد من آمد و اظهار نمود: اى عبدالملك ! تو را با من چه كار است ؟ و از من چه مى خواهى ؟ گفتم : دوست دارم نزد من و در كنار من باشى . فرمود: وليكن من دوست ندارم ؛ و سپس از نزد من خارج شد و رفت ، و مرا از آن پس ترس و وحشتى عجيب فرا گرفته است .(19) هر كه دعوت شود دوستش دارند

  دعاي باران

مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج خود آورده است : در يكى از سال ها بر اثر نيامدن باران ، شهر مكّه را بى آبى و خشك سالى فرا گرفته بود، آن چنان كه مردم سخت در مضيقه و تنگناى بى آبى قرار گرفته بودند. لذا بعضى از شخصيّت ها همانند: مالك بن دنيار، ثابت بنانى ، ايّوب سجستانى ، حبيب فارسى و... جهت نيايش و نياز به درگاه خداوند متعال وارد مسجدالحرام شده و كعبه الهى را طواف كردند؛ وليكن هر چه دعا و استغاثه كردند، نتيجه اى حاصل نشد و باران نيامد. در همين بين ، جوانى خوش سيما، غمگين و محزون وارد شد و پس از طواف و زيارت كعبه الهى ، خطاب به جمعيّت كرد و فرمود: اى جماعت ! آيا در جمع شماها كسى نيست كه مورد محبّت خداى مهربان باشد؟ جمعيّت گفتند: اى جوان ! وظيفه ما دعا و درخواست كردن است و استجابت دعا بر عهده خداوند رحمان مى باشد. جوان فرمود: چنانچه يك نفر از شما محبوب پروردگار مى بود، دعايش ‍ مستجاب مى گرديد؛ و سپس به آن ها اشاره نمود كه از نزديك كعبه كنار رويد، و آن گاه خودش نزديك آمد و سر به سجده الهى نهاد و چنين اظهار داشت : ((سَيِّدى بِحُبِّك لى إ لاّ سَقَيْتَهُمُ الْغَيْثَ)) ؛ اى مولا و سرورم ! تو را قسم مى دهم به آن محبّت و دوستى كه نسبت به من دارى ، اين مردم را از آب باران سيراب فرما. ناگهان ابرى پديدار شد و همانند دهانه مشگ ، باران بر اهل مكّه و بر آن جمعيّت فرو ريخت . ثابت بنانى گويد: به او گفتم : اى جوان ! از كجا دانستى كه خدايت تو را دوست دارد؟ فرمود: چنانچه خداوند كريم ، مرا دوست نمى داشت ، به زيارت خانه اش ‍ دعوتم نمى كرد؛ پس چون مرا به زيارت خود پذيرفته است ؛ دوستم مى دارد، و به همين جهت وقتى دعا كردم مستجاب شد. پس از آن ، جوان اشعارى را به اين مضمون سرود: هركه پروردگار متعال را بشناسد و عارف به او باشد؛ ولى در عين حال خود را از ديگران بى نياز نداند، شقىّ و بيچاره است . بنده خدا به غير از تقوا و پرهيزكارى چه چيز ديگرى مى تواند برايش ‍ سودمند باشد؟ با اين كه مى داند تمامى عزّت ها و سعادتمندى ها و خوشبختى ها تنها براى افراد باتقوا و پرهيزكار خواهد بود. ثابت بنانى گويد: پس از آن از اهالى مكّه سؤ ال كردم كه اين جوان كيست ؟ گفتند: او علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب - يعنى امام سجّاد، زين العابدين - عليهم السّلام مى باشد.

 نتيجه تواضع در مقابل بى خردان

روزى امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام در جمع عدّه اى از دوستان و ياران خود نشسته بود، كه يكى از خويشان آن حضرت ، به نام حسن بن حسن وارد شد. و چون نزديك حضرت قرار گرفت ، زبان به دشنام و بدگويى به آن حضرت باز كرد؛ و امام عليه السّلام سكوت نمود و هيچ عكس العملى در مقابل آن مرد بى خرد نشان نداد تا آن كه آن مرد بد زبان آنچه خواست به حضرت گفت و سپس از مجلس بيرون رفت . آن گاه ، امام سجّاد عليه السّلام به حاضرين در جلسه خطاب نمود و فرمود: دوست دارم هر كه مايل باشد با يكديگر نزد آن مرد برويم تا پاسخ مرا در مقابل بد رفتارى او بشنود. افراد گفتند: يابن رسول اللّه ! ما همگى دوست داريم كه همراه شما باشيم و آنچه لازم باشد به او بگوييم و از شما حمايت كنيم . سپس حضرت كفش هاى خود را پوشيد و به همراه دوستان خود حركت كرد و آن ها را با اين آيه شريفه قرآن نصيحت نمود: ((والكاظمين الغيظ والعافين عن النّاس واللّه يحبّ المحسنين )) (21). و با اين سخن دلنشين ، همراهان فهميدند كه حضرت با آن مرد برخورد خوبى خواهد داشت . وقتى به منزل آن مرد رسيدند، حضرت يكى از همراهان را صدا كرد و فرمود: به او بگوئيد كه علىّ بن الحسين آمده است . چون مرد بد زبان شنيد كه آن حضرت درب منزل او آمده است ، با خود گفت : او آمده است تا تلافى كند و جسارت هاى مرا پاسخ گويد. پس هنگامى كه آن مرد درب خانه را گشود و از خانه خارج گشت ، حضرت به او فرمود: اى برادر! تو نزد من آمدى و به من نسبت هائى دادى و چنين و چنان گفتى ، اگر آنچه را كه به من نسبت دادى در من وجود دارد، پس از خداوند متعال مى خواهم كه مرا بيامرزد. و اگر آنچه را كه گفتى ، در من نيست و تهمت بوده باشد از خداوند مى خواهم كه تو را بيامرزد. چون آن مرد چنين اخلاق حسنه اى را از امام زين العابدين عليه السّلام مشاهده كرد، حضرت را در آغوش گرفته و بوسيد و ضمن عذرخواهى ، گفت : اى سرورم ! آنچه را كه به شما گفتم ، تهمت بود ومن خود سزاوار آن حرف ها هستم ، مرا ببخش

.  تخريب كعبه و پيدايش مار

ابان بن تغلب - كه يكى از اصحاب و راويان حديث مى باشد - حكايت كند: روزى حجّاج بن يوسف ثقفى كعبه الهى را تخريب كرد و مردم خاك هاى آن را جهت تبرّك بردند. و چون پس از مدّتى خواستند كعبه را تجديد بنا كنند، ناگهان مار بزرگى نمايان شد و مردم را از بناى مجدّد كعبه الهى منع كرد و آن ها را فرارى داد. چون اين خبر به حجّاج رسيد، دستور داد كه مردم جمع شوند و سپس ‍ بالاى منبر رفت و گفت : خداوند، رحمت كند كسى را كه به ما اطلاع دهد چه كسى از واقعيّت اين قضيّه اطّلاع كامل دارد؟ پيرمردى جلو آمد و گفت : تنها امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام است كه از اين امر مهمّ آگاهى دارد. حجّاج پذيرفت و گفت : آرى ، او معدن تمام علوم و فنون است ، بايستى از او سؤ ال كنيم . پس شخصى را به دنبال حضرت فرستادند و هنگامى كه امام سجّاد عليه السّلام نزد حجّاج حاضر شد و جريان را به اطّلاع حضرت رساندند، فرمود: اى حجّاج ! خطاى بزرگى را انجام داده اى و گمان كرده اى كه خانه الهى نيز در مُلْك حكومت تو است ؟! اكنون بايد بر بالاى منبر روى و هر طور كه شده ، مردم را با تقاضا و نصيحت بگوئى كه هركس هر مقدار خاك برده است باز گرداند. حجّاج پذيرفت و فرمايش حضرت را به اجراء درآورد و مردم نيز خاك هائى را كه برده بودند، باز گرداندند. پس از آن كه خاك ها جمع شد، حضرت جلو آمد و دستور داد تا جاى كعبه را حفر نمايند و مار در آن موقع مخفى و پنهان گشت ومردم مشغول حفر كردن و خاك بردارى شدند، تا آن كه به اساس كعبه رسيدند. بعد از آن ، امام عليه السّلام خود جلو آمد و آن جايگاه را پوشانيد و پس از گريه بسيار فرمود: اكنون ديوارها را بالا ببريد. و چون مقدارى از ديوارها بالا رفت ، حضرت فرمود: داخل آن را از خاك پر نمائيد. و پس از آن كه ديوارهاى كعبه الهى را بالا بردند و تكميل گرديد، كف درونى كعبه الهى از زمين مسجدالحرام بالاتر قرار دارد و بايد به وسيله پلّه بالا روند و داخل آن گردند

.  ارتباط و نجات حتمى

در كتاب هاى مختلفى روايت كرده اند: روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد. مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... . امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد. همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت : شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد. پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد. هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير. زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد. امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد.

  هيزم و آرد براى سفر نهايى

يكى از اصحاب امام علىّ بن الحسين ، حضرت سجّاد عليه السّلام حكايت نمايد: در يكى از شب هاى سرد و بارانى حضرت را ديدم ، كه مقدارى هيزم و مقدارى آرد بر پشت خود حمل نموده است و به سمتى در حركت مى باشد. جلو آمدم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! اين ها كه همراه دارى چيست ؟ وكجا مى روى ؟ حضرت فرمود: سفرى در پيش دارم ، كه در آن نياز مُبْرَم به زاد وتوشه خواهم داشت . عرضه داشتم : اجازه بفرما تا پيش خدمت من ، شما را يارى و كمك نمايد؟ و چون حضرت قبول ننمود، گفتم : پس اجازه دهيد تا من خودم هيزم را حمل كنم و همراه شما بياورم ؟ امام عليه السّلام در جواب فرمود: اين وظيفه خود من است و تنها خودم بايد آن ها را به مقصد رسانده و به دست مستحقّين برسانم ؛ وگرنه برايم سودى نخواهد داشت . و بعد از آن فرمود: تو را به خداى سبحان قسم مى دهم ، كه بازگردى و مرا به حال خود رها كن . به همين جهت ، من برگشتم و حضرت به راه خويش ادامه داد. پس از گذشت چند روزى از اين جريان ، امام سجّاد عليه السّلام را ديدم وسؤ ال كردم : ياابن رسول اللّه ! فرموده بوديد كه سفرى در پيش داريد، ليكن آثار و علائم مسافرت را در شما نمى بينم ؟! حضرت فرمود: بلى ، سفرى را در پيش دارم ؛ ولى نه آنچه را كه تو فكر كرده اى ، بلكه منظورم سفر مرگ - قبر و قيامت - بود، كه بايد خود را براى آن مهيّا مى كردم . و سپس افزود: هركس خود را در مسير سفر آخرت ببيند، از حرام و كارهاى خلاف دورى مى كند و هميشه سعى مى نمايد تا به ديگران كمك و يارى برساند.(25)

  اشتهاى انگور در بالاى كوه

ليث بن سعد حكايت كند: در سال 113 هجرى قمرى براى زيارت كعبه الهى ، به حجّ مشرّف شده بودم ، و چون به شهر مكّه معظّمه وارد شدم و نماز ظهر و عصر را به جا آوردم . به بالاى كوه ابو قبيس - كه در كنار كعبه الهى قرار دارد - رفتم ؛ و در آن جا مردى را ديدم كه نشسته و مشغول دعا و نيايش مى باشد؛ و بعد از اتمام دعا، به محضر پروردگار، چنين خواسته اى را طلب كرد: اى خداوندا! من به انگور علاقه و اشتهاء دارم ، خدايا هر دو لباس من كهنه و پوسيده گشته است . هنوز دعا و سخن او تمام نشده بود، كه ناگهان ديدم ظرفى پر از انگور جلوى آن شخص ظاهر گشت ، كه انگورى همانند آن هرگز نديده بودم ؛ و همراه آن نيز دو جامه ، همچون بُرد يمانى آورده شد. هنگامى كه آن شخص خواست شروع به خوردن انگور نمايد، من نيز جلو رفتم و گفتم : من نيز با شما در اين هدايا شريك هستم . اظهار داشت : براى چه ؟ عرضه داشتم : چون شما دعا مى كردى و من آمين مى گفتم . آن شخص فرمود: پس جلو بيا و با من ميل نما؛ و مواظب باش كه چيزى از آن را مخفى و پنهان منمائى . هنگامى كه انگورها را خورديم ، اظهار داشت : اكنون يكى از اين دو جامه را نيز بگير. عرض كردم : خير، من احتياجى به آن ندارم . فرمود: پس آن را بر من بپوشان ، و چون آن دو جامه را پوشيد، حركت كرد و من هم دنبالش رفتم تا به مَسعى - محلّ سعى بين صفا و مروه - رسيديم ، مردى آمد و اظهار داشت : من برهنه ام ، مرا بپوشان ، خداوند تو را بپوشاند. آن شخص هم يكى از آن دو جامه را از تن خود بيرون آورد و به آن سائل داد. ليث بن سعد گويد: من آن شخص را نشناختم كيست ، و از مردم پرسيدم كه آن مرد چه كسى مى باشد؟ در پاسخ گفتند: او حضرت علىّ بن الحسين ، امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام مى باشد

یاد عاشورازنده است 

 امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام پس از جريان دلخراش و دلسوز عاشورا بيش از حدّ بى تابى و گريه مى نمود. روزى يكى از دوستان حضرت اظهار داشت : يابن رسول اللّه ! شما با اين وضعيّت و حالتى كه داريد، خود را از بين مى بريد، آيا اين گريه و اندوه پايان نمى يابد؟ امام سجّاد عليه السّلام ضمن اين كه مشغول راز و نياز به درگاه خداوند متعال بود، سر خود را بلند نمود و فرمود: واى به حال تو! چه خبر دارى كه چه شده است ، پيغمبر خدا، حضرت يعقوب در فراق فرزندش ، حضرت يوسف عليهماالسّلام آن قدر گريه كرد و ناليد كه چشمان خود را از دست داد، با اين كه فقط فرزندش را گم كرده بود. وليكن من خودم شاهد بودم كه پدرم را به همراه اصحابش چگونه و با چه وضعى به شهادت رساندند. و نيز اسماعيل گويد: امام سجّاد عليه السّلام بيشتر به فرزندان عقيل محبّت و علاقه نشان مى داد، وقتى علّت آن را جويا شدند؟ فرمود: وقتى آن ها را مى بينم ياد كربلاء و عاشورا مى كنم .

  رعايت حقّ مادر و برخورد با مخالف

مرحوم سيّد محسن امين ، به نقل از كتاب مرآت الجنان مرحوم علاّ مه مجلسى آورده است : امام علىّ بن الحسين ، حضرت زين العابدين عليه السّلام بسيار به مادر خود احترام مى نمود و لحظه اى از خدمت به او و رعايت حقوقش دريغ نمى كرد. روزى عدّه اى از اصحاب به آن حضرت عرض كردند: ياابن رسول اللّه ! شما بيش از همه ما نسبت به مادرت نيكى و خدمت كرده اى و مى كنى ؛ ولى با اين حال ، يك بار نديده ايم كه با مادرت هم غذا شده باشى ؟ حضرت سجّاد عليه السّلام در جواب ، به اصحاب خويش فرمود: مى ترسم سر سفره اى كنار مادرم بنشينم و بخواهم لقمه اى را بردارم كه او ميل آن را داشته است كه بردارد، و به همين جهت سعى مى كنم كه با او هم غذا نباشم .(28) همچنين به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت كرده اند: روزى عبّاد بصرى - كه يكى از سران صوفيّه و دراويش بود - در بين راه مكّه ، حضرت سجّاد امام زين العابدين عليه السّلام را ملاقات كرد و گفت : اى علىّ بن الحسين ! تو جهاد و مبارزه با دشمنان و مخالفان را رها كرده اى ، چون كه سخت و طاقت فرسا بود. و به سوى مكّه معظّمه جهت انجام مراسم حجّ حركت كرده اى چون كه ساده و آسان است ؟! و حال آن كه خداوند در قرآن گويد: به درستى كه خداوند از مؤ منين جان و اموالشان را در قبال بهشت خريدارى نموده است تا در راه خدا مقاتله و مبارزه نمايند و بِكُشند و يا كشته شوند ... و در آن جهاد، سعادت عظيم خواهد بود. امام سجّاد عليه السّلام - با كمال متانت و آرامش - فرمود: آيه قرآن را به طور كامل تا پايان آن ادامه بده و بخوان ؟ عبّاد بصرى خواند: توبه كنندگان عابد و شكرگزارانى كه دائم در ركوع و سجود هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و نگهبان و نگه دارنده احكام و حدود الهى مى باشند امام سجّاد عليه السّلام فرمود: هر زمان چنين افرادى را با اين اوصاف و حالات يافتيم ، قيام و جهاد با آن ها در راه خدا براى نابودى دشمن ، همانا از حجّ و اعمال آن افضل خواهد بود.(29)

  تسليم إ جبارى

حضرت باقرالعلوم صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: در يكى از سال ها، يزيد فرزند معاوية بن ابى سفيان به قصد انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مكّه معظّمه گرديد. و در مسير راه خود وارد مدينه منوّره شد و چون در آن شهر مستقرّ گرديد، ماءمورى را فرستاد تا يكى از مردان قريش را نزد وى آورد. همين كه آن مرد را نزد يزيد آوردند، يزيد به او گفت : آيا تو اعتراف واقرار مى كنى بر اين كه تو بنده من هستى و اگر من مايل باشم و مى توانم تو را بفروشم ، يا غلام خود گردانم . آن مرد قريشى اظهار داشت : اى يزيد! به خداى يكتا سوگند، تو و پدرت بر طايفه قريش هيچ برترى و فضيلتى نداشته ايد؛ و همچنين از جهت اسلام ، تو از من بهتر و برتر نخواهى بود، بنابراين چگونه به آنچه كه گفتى ، اعتراف و اقرار نمايم . يزيد با شنيدن اين سخن ، خشمگين شد و گفت : اگر اعتراف نكنى ، دستور قتل تو را صادر مى كنم . آن مرد، يزيد را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : همانا كشتن من از قتل حسين بن علىّ بن ابى طالب عليه السّلام مهم تر نيست . پس از آن يزيد بن معاويه دستور قتل و اعدام او را صادر كرد؛ و سپس ‍ دستور داد تا حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام را نزد وى احضار نمايند. همين كه آن امام مظلوم عليه السّلام را به حضور يزيد آوردند، يزيد همان سخنانى را كه به آن مرد قريشى گفته بود، براى حضرت سجّاد عليه السّلام ، نيز بازگو كرد. حضرت در مقابل اظهار نمود: اگر اعتراف و اقرار نكنم ، آيا همانند آن مرد، دستور قتل مرا هم صادر خواهى كرد؟ يزيد ملعون پاسخ داد: آرى ، چنانچه اقرار نكنى ، تو هم به سرنوشت او دچار خواهى شد. امام عليه السّلام چون چنين ديد، اظهار داشت : من از روى اضطرار و ناچارى تسليم هستم و به آنچه گفتى اقرار و اعتراف مى نمايم ، و تو هم آنچه خواهى انجام بده . آن گاه يزيد خبيث در چنين حالتى به حضرت سجّاد، زين العابدين عليه السّلام خطاب كرد و عرضه داشت : تو با اين روش ، حفظ جان خود كردى و از كشته شدن نجات يافتى ، پس تو آزادى

.-  نان خشك و گوهر در شكم

زهرى - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب حضرت سجّاد عليه السّلام است - حكايت كند: روزى در محفل و محضر امام زين العابدين عليه السّلام كه تعدادى از دوستان و مخالفان حضرت نيز در آن جمع حضور داشتند، نشسته بودم ، كه مردى از دوستان حضرت با چهره اى غمناك و افسرده وارد شد، حضرت فرمود: چرا غمگينى ؟ تو را چه شده است ؟ عرض كرد: ياابن رسول اللّه ! چهار دينار بدهى دارم و چيزى كه بتوانم آن را بپردازم ندارم ، همچنين عائله ام بسيار است و درآمدى براى تاءمين مخارج آن ها ندارم . در اين هنگام ، امام سجّاد عليه السّلام به حال دوستش گريست ، من عرض ‍ كردم : آقا! چرا گريه مى كنى ؟ حضرت فرمود: گريه آرام بخش عقده ها و مصائب مى باشد و چه مصيبتى بالاتر از اين كه انسان نتواند مشكلات مؤ منى از دوستانش را برطرف نمايد. در همين بين ، حاضرين از مجلس پراكنده شدند، و مخالفين در حال بيرون رفتن از مجلس زخم زبان مى زدند، كه اين ها - ائمّه اطهار عليهم السّلام - ادّعا مى كنند بر همه جا و همه چيز دست دارند و آنچه از خدا بخواهند برآورده مى شود، ولى عاجزند از اين كه بتوانند مشكلى را برطرف نمايند. آن مرد نيازمند، اين زخم زبان ها را شنيد و به حضرت عرض كرد: تحمّل اين حرف ها براى من سخت تر از تحمّل مشكلات خودم بود. حضرت فرمود: خداوند، راه حلّى براى كارهايت به وجود آورد، و سپس ‍ امام عليه السّلام به يكى از كنيزان خود فرمود: غذايى را كه براى افطار و سحر دارم بياور، كنيز دو قرص نان خشك آورد. حضرت به آن دوستش فرمود: اين دو عدد نان را بگير، كه خداوند به وسيله آن ها بر تو خير و بركت دهد، پس آن مرد دو قرص نان را گرفت و رفت . در بين راه ، به ماهى فروشى برخورد كرد، به او گفت : يكى از ماهى هاى خود را به من بده تا در عوض آن قرص نانى به تو بدهم ، ماهى فروش نيز قبول كرد و يك عدد ماهى به آن مرد داد و در ازاى آن يك قرص نان دريافت نمود. آن مرد ماهى را گرفت و چون به منزل رسيد، خواست ماهى را براى عائله اش تميز و آماده پختن نمايد، پس همين كه شكم ماهى را پاره نمود، دو گوهر گرانبها در شكم ماهى پيدا كرد، با شادمانى آن ها را برداشت و شكر و سپاس خداوند متعال را به جاى آورد. در همين بين ، شخصى درب خانه اش را كوبيد، وقتى بيرون آمد، ديد همان ماهى فروش است ، مى گويد: هرچه تلاش كرديم كه اين نان را بخوريم نتوانستيم ؛ چون بسيار سفت و خشك است ، گمان مى كنم در وضعيّتى سخت به سر مى برى ، بيا اين نانت را بگير؛ و ماهى را هم نيز به تو بخشيدم . پس از گذشت لحظاتى ، شخص ديگرى درب خانه اش را كوبيد، و چون درب را گشود، كوبنده درب گفت : حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود: خداوند متعال ، مشكل تو را برطرف ساخت ، اكنون غذا و نان ما را بازگردان ، كه كسى غير ما نمى تواند آن نان ها را بخورد. و سپس آن مرد گوهرها را با قيمت خوبى فروخت و قرض خود را پرداخت كرد؛ و سرمايه اى مناسب براى كسب و كار و تاءمين مايحتاج مشكلات زندگى خانواده اش تنظيم كرد.

-  برخورد با دشمن ناآگاه

هنگامى كه اهل بيت امام حسين عليه السّ بنام مولا...

ما را در سایت بنام مولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 24526a بازدید : 201 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت: 21:12