در پایان، تعداد سالهای زندگیتان اهمیتی ندارد. آنچه مهم است، زندگی جاری در خلال این تعداد سالهاست.
– آبراهام لینکلن
عجبا قافلهء عمر چسان میگذرد
چهره افروخته بر خرد و کلان میگذرد
عندلیبِ خِردم حرمت دل گر شکند
از پس چهچهه او دل نگران میگذرد
تا به خویش آیم و از باغ بهاران طبقی
کشتی عمر به گرداب خزان میگذرد
معجز خنده و روی مه و جادوی نگاه
وانهمه لطف ز ابروی کمان میگذرد
تلخی و شادی ایام به مسکین و غنی
بگذرد بر همه حتی به شهان میگذرد
هرکه رانیست میسر که دل از دانه کند
عمر بیحاصلش از رود زمان میگذرد
55سالگی=ماه660
در10 شهریور 1401 به لطف خدای تبارک وتعالی 660ماه از عمرم را سپری کردم واز خدای متعال مولایم 340 ماه دیگر طلب عمر میکنم هزار ماه عمر با برکت برای ما بسنده وکافی است خدایا ترا بینهایت سپاس ودرود که عمر مرا به اندازه کافی طولانی کرده ای تا از زندگی وموهبت های که در عمرم به من عنایت کرده ای بهره کافی ببرم ترا شکر ترا سپاس ترا حمد برهمه نعمتهای فراوانی که به ما ارزانی داشته ای سایه بلند تو بر سر ما مستدام باد ای پروردگاری که فضل وموهبت تو بر بندگان دائمی است ما را از فیض خود بی نصیب نکن همان طور که بر گذشتگان فیض والطاف خود را ارزانی داشتی ما را عاقبت به خیر بگردان
جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
عددِ عمر من و نمره ی کفشم چهل است
بینهایت شب و روزی که درون سجل است
سالها دلخوشیم بود که بالغ گردم
اینک از نیمه گذشت عمر،وَ پایم به گل است
شرم،فواره کند بس که زمان خودخواه است
روی خود خواهِ زمان نیز ز رویم خجل است
زین تقاطع، به تغافل، سپری کردن عمر
بس خطا باشد و بسیار جفا هم به دل است
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من میان جسمها جان دیدهام
درد را افکنده درمان دیدهام
دیدهام بر شاخه احساسها
میتپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
گر تو را نور یقین پیدا شود
میتواند زشت هم زیبا شود
حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است
زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها، لبخندها، آوازها
ای خطوط چهرهات قرآن من
ای تو جان جان جان جان من
با تو اشعارم پر از تو میشود
مثنویهایم همه نو میشود
حرفهایم مرده را جان میدهد
واژههایم بوی باران میدهد
بزرگترین روز زندگیِ همهی ما روزی است که مسئولیت تمام نگرشها و رفتارهایمان را تماموکمال بر عهده بگیریم.
– جان. سی. مکسو
زندگی را ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ
ﻗﺼﻪ ﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ
ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ می گیرد
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ
ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ
آنچه بدان میاندیشیم، برای ما رخ خواهد داد؛ پس اگر خواهان تغییر هستیم باید ذهنمان را باز نگاه داریم.
– وین دایر
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
به بادهاش داد باید زود بر باد
ز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست
یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام
بیا تا یک دهن پرخنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم
به ترک خواب میباید شبی گفت
که زیر خاک میباید بسی خفت
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت
بنام مولا...برچسب : نویسنده : 24526a بازدید : 118