آقای مجتهدی میفرمودند: یک روز که در حال تشرّف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همین که کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدّت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم و نسخه کیمیا را در آب انداختم. بعد از آن رو به سوی گنبد مطهّر حضرت سیّد الشهدا علیه السلام نموده و عرض کردم: سیّدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمیکند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت علیهم السلام را میخواهد و در حالی که به شدّت گریه میکردم به حرم مطهر مشرّف شدم. بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله علیه السلام محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول مسیر سلوک برایم اتّفاق افتاد.
همچنین آقای مجتهدی تعریف میکردند: روزی در کربلای معلّی به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام متوسل شده و در رثای آن حضرت شعر میخواندم، تا اینکه به این شعر رسیدم:
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته ماهی در آب و وحش به هامون گریسته
در این موقع به حرم مطهر مشرف شده و بعد از اینکه به حضرت سلام کردم و ایشان جواب سلامم را دادند، عرض کردم؛ سیّدی و مولای، من به این بیت شعر هیچ شکّی ندارم و اگر پردههای حجاب هم از مقابل چشمانم برداشته شود چیزی بر یقینم افزوده نمیشود، اما میخواهم نحوه گریه اشیا را ببینم، حضرت خطاب به من کرده و فرمودند: شیخ جعفر نگاه کن.
ناگهان به امر حضرت چشمانم بینایی خاصّی پیدا کرد و به قدری قوی گشت که همه اشیا را از عرش تا به فرش و از آسمان اوّل تا هفتم میدیدم.
در آن هنگام دیدم که تمام موجودات، زمین و آسمان، دریا و صحرا، درخت و کوه و جماد و تمام جنبندهها به شکل چشماند و بر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اشک میریزند این حالت چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که دیگر طاقت نیاورده و به حضرت عرض کردم، قربانتان گردم، فدایتان شوم، مشاهده کردم، محبت نمایید و این حالت را برگردانید، مشاهده این گریه در خور طاقت من نیست، حضرت هم عنایت فرموده و به حالت اوّل خود بازگشتم.
آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در کربلای معلّی مجدداً به نجف اشرف مراجعت میکنند اما پس از مدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالکریم قاسم بر ضدّ ملک فیصل، پادشاه عراق کودتا کرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ می دهد، ایشان که از اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج میبردند از حضرت امیر علیه السلام اجازه مراجعت به ایران را میگیرند.
ایشان تعریف میکردند پس از آن، حضرت فرمودند؛ شیخ جعفر به واسطه رفتن تو تمام ایرانیها باید به ایران باز گردند، به حضرت عرض کردم سیّدی و مولای، امر، امر شماست، آنگاه حضرت فرمودند صلاح در این است که به ایران بروی، چون جنگ و خونریزی در پیش است و امر فرمودند که با پای پیاده حرکت کنم و بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی کاظمین حرکت کردم و پس از بیست و چهار ساعت به کاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردم؛ آقا جان خسته شدهام، محبت فرمایید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان یک ماشین از ماشینهای حکومتی به من رسید و مأموران حکومتی به علّت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر کرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشکّر کردم که برایم ماشین فرستادند، تا اینکه مرا به زندانی در کاظمین بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم که زندانی است بسیار شلوغ و در آنجا دست و پای زندانیان را با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری به هم بسته بودند و وضع بسیار اسفباری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و زندان هارون الرشید (علیه اللّعنه) افتادم و شدیداً متوسّل به آن حضرت شده و به ایشان عرض کردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست و اینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید، حضرت هم لطف کرده و فرمودند: فردا همه اهل زندان آزاد خواهند شد.
بنده هم به زندانیان گفتم: آقا موسی بن جعفر علیه السلام محبت فرموده و فردا صبح همگی آزاد خواهید شد. همچنین در بین زندانیان یک نفر اشتباهاً دستگیر شده بود و قرار بود فردا اعدام شود، و لذا بسیار بیتابی میکرد، با گفتن این مطلب بعضی از زندانیان شروع به خندیدن و مسخره کردن نموده و گفتند: این شخص هنوز به زندان نیامده دیوانه شده است که این حرفها را میزند.
به هر ترتیب شب سپری شد، صبح روز بعد از طرف عبدالکریم قاسم به خاطر جشن پیروزی در کودتایش تمام زندانیان و حتی جوانی هم که قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.
عکس دوران جوانی حاج شیخ جعفر مجتهدی در ضیافت منزل حاج محمد باقر عقیلی در تبریز قبل از سفر ایشان به عتبات عراق سنه ۱۳۲۳ شمسی
آقای مجتهدی در زندان با شخصی به نام علی که بسیار بیقید و بند بوده است آشنا میشوند، علی همسری داشت اهل خانقین (منطقهای واقع در شمال کردستان عراق)، که با او قهر کرده و به آنجا رفته بود و برادران زنش قصد کشتن او را داشتند، او همراه آقا از زندان به کرمانشاه میآید، آقای مجتهدی تعریف میکردند: ما سه روز در کرمانشاه بودیم و هیچ آب و غذایی نداشتیم، روز سوم علی به من گفت: آقاجان، حیف که توبه کردهام و الّا الآن میرفتم چند جیب میزدم و تا زانوهایت را در اسکناس فرو میبردم، اگر اجازه بدهی به تو ثابت کنم.
به او گفتم: خیر علی جان شما دیگر از مردان خدا هستید و توبه کردهاید و این کارها را کنار گذاشتهاید و با این کلمات، خوب شدن را به او القا میکردم، در این هنگام توسلی خدمت حضرت مولا پیدا کرده و قلباً به من اشاره شد تا از خیابانی که در آن بودیم، به طرف بالا حرکت کنم، آن خیابان، خیابان گاراژ فعلی بوده که به بازار منتهی میشده است. به علی گفتم شما درِ گاراژ منتظر من باش، من فوراً بر میگردم، سپس شروع به حرکت نمودم، هنگامی که به انتهای خیابان رسیدم، باز اشاره شد که از همین مسیری که آمدهام باز گردم.
آقای منتصری (از اهالی محترم و وارسته کرمانشاه) نقل میکردند: داخل مغازهام نشسته بودم که یک مرتبه شخصی بسیار عجیب و با هیبت، در حین عبور از جلو مغازه نگاهی به داخل انداخت و تبسّمی نمود! با دیدن آن شخص عمیقاً در فکر فرو رفتم که او کیست؟ اما متوجه شدم که باید از اولیای خدا باشد لذا بیدرنگ در مغازه را بستم تا به دنبال او بروم.
به طرف مسیری که در حرکت بود به راه افتادم، ولی هر چه جستجو کردم او را نیافتم، با خود گفتم شاید به مسجد جامع کرمانشاه که در امتداد خیابان قرار دارد رفته باشد، به طرف مسجد رفتم وقتی وارد آنجا شدم دیدم ایشان با چند نفر نشستهاند، بدون اختیار به طرفشان رفتم و سلام کردم، سپس همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم.
آقای منتصری میگفتند: در آنجا دیدم یکی از دوستان به نام مرحوم علی آقا فرجی که پیرمرد نود ساله و بسیار زاهدی بود با آقای مجتهدی صحبت میکند و از ایشان میپرسد؛ این چشم باطنی که میگویند چیست؟ آیا همین چشم ظاهر است؟
یک مرتبه آقای مجتهدی در حالی که تبسمی نمودند به او نگاهی کرده و فرمودند: آن چیزی که شما دارید به آن چشم باطن میگویند.
آقای منتصری میگفتند: از آقا خواهش کردم که به مغازه ما تشریف بیاورید، ایشان هم قبول کرده و با هم به مغازه آمدیم، در آنجا بیاختیار مبلغی پول به ایشان دادم اما از گرفتن آن امتناع میکردند. تا اینکه با هر زحمتی بود آن را به ایشان دادم.
آقای مجتهدی آن مبلغ را فوراً به گاراژ برده و به علی میدهند و میگویند: امروز برادرهای خانمتان نزد شما میآیند و خانمتان را به شما بر میگردانند، علی میگوید: این غیر ممکن است، اگر آنها مرا ببینند، فوراً مرا میکشند.
طبق فرمایش آقا؛ عصر همان روز آنها نزد علی آمده و به او میگویند: بیا خانمت را ببر، آقا هم مبلغی به او میدهند که برای همسرش کادویی تهیّه کند و سرانجام آقای مجتهدی بعد از چند روز اقامت در کرمانشاه به تهران میروند.
آقای مجتهدی میفرمودند: هنگامی که در کرمانشاه بودم اشارهای شد که به طرف ایلام بروم، وقتی به آنجا رفتم مجدداً اشارهای شد که به فلان خیابان بروم، زمانی که به آن خیابان رفتم در آنجا مسجدی بود که متوجه شدم باید داخل آن شوم، وقتی وارد مسجد شدم، دیدم در اتاقی که همان ابتدای مسجد است، پیرمردی افتاده و از شدّت ضعف توان حرکت ندارد، فوراً آب و غذایی تهیّه کرده و به او دادم. بعد از اینکه کمی توان پیدا کرد، گفت: آقاجان شما را حضرت برای من فرستادهاند.
گفتم: چطور؟ گفت: سه روز است که از بیغذایی و گرسنگی در اینجا افتادهام و تمام این افراد مقدس مآب به اینجا میآمدند و نماز میخواندند، اما فکر نمیکردند که آیا خادم مسجد زنده است یا مرده و اصلاً جویای احوال من نشدند و من در حال تلف شدن بودم که متوسل به حضرت شدم و هم اکنون شما از من دستگیری نموده و از مرگ نجاتم دادید.
آقای مجتهدی پس از مراجعت از عراق به دستور حضرت مدت محدودی هم به تبریز رفته و در منزلی اقامت میگزینند. ایشان در این مورد میفرمودند: روزی در منزل مشغول نماز و ذکر و توسل بودم که زنگ خانه به صدا در آمد، آن هنگام صاحب خانه که شخص محترمی بود درب منزل رفت و بعد از مدت کوتاهی باز گشت و گفت: دو نفر جوان خیلی نورانی با شما کار دارند، هنگامی که درِ خانه رفتم دیدم دو نفر جوان بسیار زیبا و نورانی در آنجا هستند، پس از سلام و احوال پرسی آنها گفتند هنگامی که شما در کربلا بودید هر روز به دیدن ما میآمدید. مدتی است که به دیدن ما نیامدهاید و ما هم اکنون آمدهایم تا جویای حال شما شویم. به آنها گفتم نام شما چیست؟ یکی از آن دو آقازاده فرمود: من ابراهیم هستم و این هم برادرم محمد است.
به آنها گفتم: بفرمایید داخل، آنها فرمودند: ما باید به عراق برگردیم و آنگاه پس از خداحافظی در حالی که قدمهایشان بر روی زمین قرار نگرفته بود به طرف آسمان رفته و از آنجا دور شدند! در این هنگام متوجه شدم که آن دو بزرگوار دو طفلان حضرت مسلم علیهما السلام بودند که من در کربلا هر روز به زیارتشان مشرف میشدم و ایشان امروز این گونه مرا مورد تفقّد قرار دادند.
عشقم حسین و مذهب و آئین من حسین فرهاد روزگارم و شیرین من حسین
تمثال مبارک حاج شیخ جعفر مجتهدی پس از بازگشت از کربلای معلی در بدو ورود ایشان به شهر تبریز سنه ۱۳۳۸ شمسی
جناب حجّةالاسلام و المسلمین آقای حاج سید علی رضوی کشمیری نقل کردند: زمانی که آقای مجتهدی در قم تشریف داشتند هرگاه افراد به دلیل مشکلات به ایشان رجوع میکردند، آقا همه آنها را به توسل و توجه به حضرت معصومه علیهاالسلام سوق میدادند و میفرمودند: شما به حرم بیبی بروید ما هم از ایشان میخواهیم تا مشکلمان حل شود.
و گاهی از اوقات به افراد میفرمودند: فلان دعا و زیارت را هم میخوانیم که گشایش حاصل شود.
از جمله دعاهایی که مکرّر به افراد توصیه میفرمودند: خواندن «زیارت آل یس» در نُه روز هنگام بین الطّلوعین (ما بین اذان صبح و طلوع آفتاب) بود که خواص و آثار بسیار عجیبی در پی دارد.
فلانی سیر برزخی خود را آغاز كردهاست!
استادمحمد علی مجاهدی در این باره نقل می کنند :
در دو روز آخری كه حجتالاسلام حاج احمد آقای خمینی تحت مراقبتهای ویژه پزشكی قرار داشتند و چند تیم پزشكی در جماران برای ادامه حیات ایشان بی وقفه تلاش میكردند، حجت الاسلام حاج سیدحسن خمینی تلفنی از من خواستند تا با پرواز به مشهد، نظر آقای مجتهدی را درباره وضعیت پدر بزرگوارشان جویا شوم.
روز چهارشنبه با هواپیما به مشهد مشرف شدم و پس از عتبه بوسی علی بن موسی الرضا – علیهما آلاف التحیه و الثنا _ و تقاضای ملاقات با آن ولی خدا به هتل محل اقامت بازگشتم در حالی كه برای زیارت آقای مجتهدی لحظه شماری میكردم. مدتی گذشت و از دفتر هتل به اتاق من زنگ زدند كه كسی حامل پیغامی برای شماست!
حامل پیغام را تا آن لحظه ندیده بودم و او را نمیشناختم. پس از سلام و احوالپرسی گفت:
آقا سلام داشتند و از این كه به خاطر شدت بیماری و بستری بودن قادر به ملاقات نبودند عذرخواهی كردند و فرمودند به آقای مجاهدی بگویید:
فلانی از دوشنبه گذشته سیر برزخی خود را آغاز كردهاست!
جریان امر را تلفنی با حاج حسن آقا در میان گذاشتم و گفتم: كه به نظر جناب مجتهدی كار از كار گذشته است.
بعدها شنیدم وقتی كه مادربزرگوار آن مرحوم، از این خبر مطلع میگردند، منقلب شده و میفرمایند:
این حرف باید درست باشد چون سالها پیش یكی از اولیای خدا در لبنان و پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به حاج احمد آقا گفته بود كه بیش از پنجاه سال عمر نخواهیكرد، و روز دوشنبه گذشته، فرزندم پنجاه سالش تمام شده بود.
فردای آن روز، خبر در گذشت حجت الاسلام حاج سیداحمد آقای خمینی – رحمت الله علیه – اعلام شد و جنازه آن مرحوم در جوار مرقد امام (قدس سره) به خاك سپرده شد
سفر به اعلی علیین
جناب آقای حاج باقر طلائیان نقل میكردند:
در سال 1366 هـ ش همراه همسرم به مكه مكرمه مشرف شدم در حادثه خونین مكه همسرم مفقود گشته و هر چه جستجو كردم او را پیدا ننمودم و به مدت سیزده روز هیچ اطلاعی از او نداشتم.
در ایران شنیده بودم كه پسر عمویم حاج آقا رضا قرآن نویس با شخص فوقالعادهای كه صاحب كرامات میباشند مراوده دارند. لذا از مكه به ایران تلفن زده و با پسر عمویم تماس حاصل كردم و جریان مفقود شدن همسرم را برایشان بازگو نموده و از ایشان خواستم تا این مطلب را به دوستشان بگویند و كسب تكلیف نمایند.
هنگامی كه آقای قرآن نویس جریان را توسط شخصی به سمع آقای مجتهدی میرساند ایشان میفرمایند:
ما او را در اعلی علیین میبینیم، همین امروز بعد از نماز مغرب با شوهرش در مكه تماس بگیرید زیرا او در آن موقع از راه رسیده و به هتل میآید و مطلب را برایشان بازگو كنید.
آقای طلاییان میگفتند:
همان روز كه آقای مجتهدی این مطب را فرموده بودند جنازه همسرم را در سردخانه پیدا كردم و شب كه به هتل برگشتم از ایران تلفن زدند و پیام آقای مجتهدی را برایم بازگو كردند. بنده هم گفتم: درست است، همین امروز جنازه او را پیدا كردم.
دو ماه بعد از مراجعت از مكه، عروسی خواهر زادهام بود و چون من با وجود این ضایعه طاقت نداشتم در مجلس شادی شركت كنم، لذا به قصد زیارت حضرت رضا (علیهالسلام) بلیط اتوبوس تهیه كردم. اما قبل از حركت آقای قرآن نویس تلفن زده و گفتند: آیا مایل هستید امروز با هم به مشهد برویم؟
گفتم: بنده بلیط اتوبوس تهیه كرده و همین امروز بعد از ظهر عازم مشهد میباشم.
ایشان گفتند: من بلیط هواپیما تهیه نمودهام شما هم به فرودگاه بیایید. انشاء الله برای شما هم بلیط فراهم میشود.
بنده هم به فرودگاه رفتم و نامم را در لیست انتظار نوشتم. چون چند ساعت به پرواز باقی بود آقای قرآن نویس پیشنهاد كردند كه از این فرصت استفاده كنیم و به دیدن آقای مجتهدی برویم و بدین منظور به منزل آقای مجتهدزاده كه در آن موقع آقا در آنجا تشریف داشتند رفتیم.
هنگامی كه خدمتشان رسیدیم آقای قرآن نویس گفتند: ایشان همان آقای طلائیان هستند كه همسرشان در مكه كشته شدند.
آقا فرمودند:
بله میدانم، همان روز كه جریان مفقود شدن همسرشان را به ما گفتند ما خدیجه خانم را در اعلی علیین دیدیم.
آقای قرآن نویس گفتند: نام همسر ایشان نفیسه بود نه خدیجه.
آقا فرمودند: خیر آقاجان، ایشان خدیجه خانم بودند.
مطلب همانطور بود كه آقا فرمودند، در شناسنامه همسرم خدیجه ضبط شده بود اما او را نفیسه صدا میزدند. سپس جریان تعویض نام همسرم را بیان نموده و فرمودند:
وقتی همسر ایشان به كلاس خیاطی میرفته، معلم او میگوید: ما شما را نفیسه صدا میكنیم. او هنگام مراجعت به منزل جریانی را كه در كلاس اتفاق افتاده بود نقل میكند و بدین صورت از آن به بعد هم در منزل او را نفیسه صدا میكنند و اینگونه آقای مجتهدی به اسم حقیقی همسرم و جریان تعویض اسم او اشاره نمودند.
سپس آقا فرمودند: « نفیسه خاتون» زن بسیار مجللهای بوده كه همراه حضرت زینب (علیهاالسلام) به كربلا و از آنجا به شام رفته و سرتاسر اسارت را در خدمت بیبی بوده و كنیزی ایشان را مینمودهاست و بعد از واقعه كربلا به مصر میرود و در آنجا قبری حفر نموده و دوازده هزار مرتبه قرآن را ختم میكند.
وقتی از دنیا میرود و میخواهند پیكرش را به مدینه منتقل كنند اهل مصر مخالفت مینمایند و در همانجا مدفون میشوند و هم اكنون مزار شریفشان در مصر زیارتگاه میباشد. آنگاه فرمودند:
اجر و ثوابی كه برای «نفیسه خاتون» میبینم برای همسر شما هم میباشد سپس مقداری از حالات معنوی همسرم را بیان نمودند.
ناگفته نماند كه همسرم حالات عجیبی داشت و اهل نماز شب و مكاشفه بود. وقتی نماز میخواند غرق در نماز میشد به طوری كه هر گاه به منزل میآمدم و او مشغول نماز بود متوجه آمدن من نمیشد ...
شیخ جعفر مجتهدی: کوتاه ترین و مطمئن ترین راه کمال، محبت اهل بیت علیهم السلام و خدمت خالصانه به خلق است.
يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا ۖ
وَلَا يَغُرَّنَّكُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا ۚ
خدای تبارک وتعالی به ما نهیب زده است که وعده خداوند حق است ود ردنیا دو دشمن حقیقی برای همه انسانها وجود دارد 1- دنیا 2- شیطان
باید مواظب این دو دشمن باشیم تا از راه حقیقی وکمال باز نمانیم ......
در عشق هم آتش بزن وقتی حجابت می شود
گاهی دعا هم بی دعا بهتر اجابت می شود
بعد از خروجم از بهشت هم مست هستم هم خمار
آدم همینجا خلق شد در.رقص جبر و اختیار
إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ
ده بار در قران این ایه نازل شده است ایا این برای یک بنده کافی نیست ؟؟؟ که گوش به حرف مولای خود بدهد وبا جان ودل این وعده را بپذیرد واین حقیقت را تا در دنیا است بپذیرد تا رستگار شویم
فَإِذَا جَاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْرَىٰ يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ مَا سَعَىٰ وَبُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَن يَرَىٰ فَأَمَّا مَن طَغَىٰ
وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوَىٰ وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ فَإِنَّ
الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ
لِلْمُتَّقِينَ
بنام مولا...برچسب : نویسنده : 24526a بازدید : 51